وسط تیراندازی محمود از راه رسید. بیسیمچی شهید شده بود و من دستهام میلرزیدند.
محمود گفت «چت شده؟»
به خون بیسیمچی نگاه میکردم.
دید. گفت «بلند شو برو جلو شلیک کن.»
گفتم «زودست حالا. بگذار بعد.»
گفت «بعد؟ کدام بعد؟»
گفتم «الآن نمیتوانم.»
دستهام را یا خون را یا حتّی بیسیمچی را نشانش ندادم.
گفت «نمیتوانم نداریم. بلند شو ببینم.»
و خودش بلند شد. تیر میخورد کنار پاش، یا حتّی نارنجک تخم مرغی، امّا سر خم نمیکرد. کج هم نمیشد. میدوید میرفت. همهمان میدانستیم نمیتواند تیر خوردن بچّهها را ببیند. شاید او هم خون بیسیمچی را دیده بود، یا لرزیدن دستها را، که دوید رفت با کمک بچّهها تا آخرین نفرشان را کشت. این هم راضیاش نمیکرد، هی یاد تیرهای خلاصی میافتاد که توی سر بچّهها خالی کرده بودند. شنیده بود بچّهها چند نفرشان کشته شدهاند، خاکشان هم کردهاند.
رفت پیششان گفت «خاکشان کجا است؟»
نشانش دادند.
گفت «همهشان را از گور در بیاورید، ببرید توی شهرها بچرخانید.»
همه به هم نگاه کردند و به محمود. میخواستند بپرسند «چرا؟»
گفت: «باید همه بفهمند هر کس به خودش جرأت بدهد بیاید خون ما را بریزد، اینست عاقبتش.»
از آن به بعد نامههای زیادی رسید دستمان، با این مضمون « اگر میخواهید بیاییم تسلیم شویم، از تیپ ویژهی شهدا اماننامه میخواهیم، با امضای خود کاوه.»
نامهها هم از کوملهها بودند هم از دمکراتها.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: مهدی اصغرزاده
پاسخ دهید