مرگ معاویه و نامه‌ی یزید به حاکم مدینه

معاویه در آن بیماری که به مرگش منجر شد، فرزندش یزید را طلبید و به او گفت: پسرم؛ من کار تو را آسان کردم و همه چیز را برایت آماده و دشمنان را برایت رام و گردنکشان عرب را در مقابلت خاضع ساختم و همه را تحت لوای تو جمع کردم و اینک از هیچ‌کس درباه‌ی حکومتی که برایت فراهم کرده‌ام نمی‌ترسم، مگر از چهار نفر؛ حسین بن علی، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر. اما عبدالله بن عمر مردی است که عبادت بر او چیره شده و او را از پای درآورده است و اگر هیچ‌کس جز او باقی نماند (و خود را تنها ببیند) با تو بیعت می‌کند. اما حسین بن علی، اهل عراق، او را رها نمی‌کنند تا این‌که او را وادار به قیام کنند؛ اما اگر قیام کرد و تو بر او چیره شدی، از او بگذر؛ زیرا او از خویشاوندان نزدیک است وحق بزرگی دارد. اما پسر ابوبکر، مردی است که هر کاری اطرافیانش انجام بدهند، همان کار را می‌کند و تنها کارش معاشرت با زنان و خوش گذرانی است. اما کسی که مانند شیر برایت کمین کرده و مانند روباه با تو حیله می‌کند و تا فرصتی بیابد به تو حمله می‌کند، پسر زبیر است، که اگر چنین کرد و تو بر او چیره شدی، او را قطعه قطعه کن.[۱]

معاویه پس از این وصیت، در نیمه‌ی رجب سال شصت هجری، بعد از نوزده سال و سه ماه حکومت، در ۷۸ سالگی در شهر دمشق از دنیا رفت.[۲] پسرش یزید (یک روز قبل از مرگش) برای شکار به منطقه‌ی حوارین، که یکی از مناطق شام بود، رفته و به ضحّاک بن قَیْس (از درباریان با نفوذ و وفادار معاویه) گفته بود: مواظب حال پدرم باش تا چیزی از وضع او بر من مخفی نماند و هرچه شد من را در جریان بگذار. وقتی معاویه از دنیا رفت، ضحّاک به مسجد اعظم دمشق رفت و مردم را آگاه کرد و نامه‌ای نیز به یزید نوشت و او را از مرگ پدرش مطّلع کرد و ضمن آن نوشت:«… وقتی نامه‌ی مرا خواندی، برای گرفتن بیعت مجدد از مردم عجله کن.» وقتی یزید نامه را خواند، گریه کرد و دستور داد مرکبش را آماده کنند و به سوی دمشق حرکت کرد. بعد از سه روز که از دفن پدرش گذشته بود به آن‌جا رسید. مردم برای استقبال از او بیرون آمدند و با او همدردی کردند. بعضی از شعرا اشعاری را در مرگ معاویه سرودند. آن‌گاه یزید برای مردم سخنرانی کرد و ضمن آن حکومت خود را اعلام نمود و مردم با او بیعت کردند. سپس یزید در خزانه‌ی بیت المال را گشود و اموال فراوانی را بین اهل شام تقسیم کرد[۳] و به حاکمان همه‌ی شهرها از جمله مدینه نوشت که برای او از مردم بیعت بگیرند. در آن زمان ولید بن عُتْبَه بن ابی سفیان برادرزاده‌ی معاویه حاکم مدینه بود.[۴]

محتوا و متن نامه‌ی یزید به ولید بن عُتْبَه، مختلف گزارش شده است. طبق گزارش ابن سعد و ابن عساکر، یزید تنها نام امام حسین (ع) را آورده و به والی مدینه دستور داده بود که از مردم بیعت بگیرد و برای این کار از بزرگان قریش شروع کند و نخستین کس حسین (ع) باشد.[۵] اما طبق نقل یعقوبی، در نامه‌ی یزید، نام امام حسین (ع) و عبدالله بن زبیر ذکر شده بود. متن نامه طبق نقل یعقوبی چنین است: وقتی که نامه‌ام به تو رسید، حسین بن علی و عبدالله بن زبَیْر را احضار کن و از آنان برای من بیعت بگیر. اگر امتناع کردند گردنشان را بزن و سرهایشان را نزد من بفرست. از مردم بیعت بگیر و هر کس امتناع کرد، این حکم را درباره‌ی او اجرا کن؛ مخصوصاً درباره‌ی حسین بن علی و عبدالله بن زُبَیْر. و السلام.[۶]

اما طبری[۷] و ابن اثیر،[۸] نوشته‌اند: یزید از حاکم مدینه خواسته بود از امام حسین (ع) و عبدالله بن عمر[۹] و عبدالله بن زُبیر بیعت بگیرد و بر آن‌ها سخت‌گیری نماید. ولی طبق نقل ابن اعثم،[۱۰] خوارزمی[۱۱] و ابن شهرآشوب،[۱۲] یزید به او دستور داده بود: هر کدام از آن‌ها که بیعت نکرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست.[۱۳] طبق نقل سید بن طاووس و ابن نما، یزید تنها درباره‌ی امام حسین (ع) تأکید کرده بود و در نامه‌اش فرمان داده بود که: مخصوصاً از حسین بیعت بگیر، و اگر امتناع کرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست.[۱۴]

از برخی منابع برمی‌آید که پیک یزید شبانه وارد مدینه شده و نامه‌ی او را به حاکم مدینه تسلیم کرده و او نیز شبانه به دنبال امام حسین و ابن زُبیر فرستاده است.[۱۵] وقتی نامه‌ی یزید به دست ولید بن عُتْبَه‌ رسید و او آن را خواند، گفت: انا لله و انا الیه راجعون… من را با حسین، ‌فرزند فاطمه چه کار؟[۱۶] سپس کسی را نزد مروان بن حکم فرستاد و نامه را به او نشان داد. او نیز بعد از خواندن نامه، آیه‌ی استرجاع را خواند. ولید به او گفت: به نظر تو، من درباره‌ی این قوم چه کنم؟ مروان گفت: همین الان دنبال آن‌ها بفرست و آنان را به بیعت و اطاعت از یزید دعوت کن؛ اگر پذیرفتند از آن‌ها قبول کن؛ ولی اگر ابا کردند، پیش از آن‌که از مرگ معاویه آگاه شوند، گردن آن‌ها را بزن؛ زیرا اگر از این موضوع باخبر شوند، هر کدام به گوشه‌ای رفته، اظهار مخالفت می‌کنند و مردم را به سوی خود فرا می‌خوانند؛[۱۷] مگر عبدالله بن عمر که او در امر خلافت هیچ نزاعی با کسی ندارد. پس ابن عمر را رها کن و دنبال حسین بن علی و عبد الله بن زُبیر بفرست و آن‌ها را به بیعت دعوت کن؛ با این‌که می‌دانم حسین بن علی هرگز خواسته‌ی تو را مبنی بر بیعت با یزید نمی‌پذیرد…[۱۸]

ولید بعد از گفت و گو با مروان، عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عَفّان را، که جوانی بیش نبود، به دنبال امام و ابن زُبیر فرستاد. او به خانه‌های آنان رفت؛ ولی آن‌ها در خانه‌هایشان نبودند؛ سرانجام آنان را در مسجد النبی یافت و به آنان گفت: امیر شما را خواسته است. او را اجابت کنید. آن‌ها گفتند: تو برگرد. ما خود می‌آییم. امام و ابن زبیر از این پیام که عجولانه و بی‌موقع بود، تعجب کردند و حضرت چنین اظهار نظر کرد که اتفاق مهمی رخ داده و طاغوت ایشان (معاویه) هلاک شده است.[۱۹]

ابن اعثم می‌گوید: عبد الله بن زُبَیر رو به حسین بن علی (ع) کرد و گفت: ای ابا عبدالله؛ این ساعتی نیست که ولید بن عُتْبَه برای ملاقات با مردم بنشیند. من از این کار او و دنبال ما فرستادنش در این ساعت و فراخواندن ما در این وقت واهمه دارم؛ به نظر شما ما را برای چه امری خواسته است؟ امام حسین (ع) فرمود: من گمان می‌کنم معاویه مرده است؛ زیرا من دیشب در رؤیا دیدم که منبر معاویه واژگون شده و خانه‌اش آتش گرفته است و این را چنین تأویل کردم که او مرده است.

ابن زُبیر گفت: همین‌طور است (تأویل صحیحی است). سپس پرسید: اگر برای بیعت با یزید فراخوانده شدی، چه کار خواهی کرد؟ امام فرمود: من هرگز با او بیعت نخواهم کرد؛ زیرا حکومت بعد از برادرم حسن، ازآنِ من است و معاویه با برادرم حسن پیمان بسته که بعد از خودش هیچ کدام از فرزندانش را جانشین نکند و اگر من زنده باشم خلافت را به من برگرداند. آیا من با یزید بیعت کنم، در حالی که او مردی فاسق است که آشکارا فسق و فجور می‌کند و شراب می‌خورد و با سگ‌ها و یوزپلنگ‌ها بازی می‌کند و بازماندگان پیامبر را دشمن می‌دارد؟! به خدا قسم هرگز با او بیعت نخواهم کرد.

در این هنگام فرستاده‌ی ولید دوباره نزد آنان آمد و از ایشان خواست نزد ولید بروند که او منتظر آنان است. امام فرمود: تو به نزد امیرت برگرد. هر کدام از ما بخواهد، نزد او خواهد آمد و من همین ساعت می‌آیم. وقتی که فرستاده‌ی ولید نزد او برگشت و به او خبر داد که حسین (ع) به زودی می‌آید، مروان که حاضر بود گفت: به خدا قسم او به عهدش وفا نمی‌کند (و نمی‌آید). ولید گفت: ساکت باش. حسین کسی نیست که سخنی بگوید و عمل نکند.

امام حسین (ع) در مسجد به حاضران گفت: من به نزد این مرد می‌روم تا ببینم چه خبر است و چه می‌خواهد.

ابن زُبیر گفت: من می‌ترسم که تو را بازداشت کنند و نگذارند خارج شوی، مگر این‌که بیعت کنی یا کشته شوی.

امام فرمود: «من به تنهایی نزد او نمی‌روم؛ بلکه یاران، خادمان و اهل حق از شیعیانم را جمع می‌کنم و به آن‌ها می‌گویم که هر کدام شمشیری را زیر لباس ببندند و همراه من بیایند و آن‌گاه که من به آن‌ها اشاره کردم و گفتم ای آل رسول داخل شوید، داخل شوند و آنچه دستور می‌دهم انجام دهند تا بتوانم امتناع کنم و خود را خوار و ذلیل نکنم…». سپس امام به منزل رفت و آب خواست و تطهیر کرد و برخاست و دو رکعت نماز خواند…[۲۰]سپس گروهی از دوستانش را فراخواند و به آن‌ها فرمان داد که با خود سلاح بردارند و فرمود: اینک ولید من را احضار کرده و احتمال می‌دهم من را به امری وادار کند که نتوانم آن را اجابت کنم؛ لذا احساس امنیت نمی‌کنم؛ پس شما با من باشید و وقتی من  وارد (دارالاماره) شدم، در کنار درب بنشینید. پس اگر شنیدید که صدایم را بلند کردم، داخل شوید تا مانع (خواسته‌ی) او نسبت به من شوید.[۲۱]

امام حسین (ع) در مجلس ولید

به دنبال مذاکرات، امام حسین (ع) در حالی که چوب تعلیمی (دِرَّه)[۲۲] رسول خدا را در دست داشت، به همراه سی نفر از جوانان بنی‌هاشم به دارالاماره رفت و آنان را بیرون در نشاند.[۲۳] امام داخل شد و بر ولید سلام کرد. مروان نیز نزد او بود. امام بدون این‌که وانمود کند از مرگ معاویه مطلع است، فرمود: ارتباط و دوستی، بهتر از قهر و جدایی است. خداوند میان شما را اصلاح کند.[۲۴] آن‌ها در این مورد هیچ جوابی به امام ندادند. امام نشست و ولید نامه‌ی یزید را خواند و خبر مرگ معاویه را به امام داد و او را به بیعت فراخواند. امام حسین فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون… اما این‌که مرا به بیعت فراخواندی، باید بگویم شخصی مثل من سزاوار نیست پنهانی بیعت کند و فکر نمی‌کنم تو نیز به چنین بیعتی راضی باشی، بلکه می‌خواهی در حضور مردم و به صورت علنی باشد. ولید گفت: بلی. امام فرمود: هرگاه مردم را به بیعت فراخواندی، ما را نیز همراه آن‌ها دعوت کن تا کار یک جا انجام گیرد. ولید که شخص عافیت طلبی بود گفت: پس در امان خدا برگرد، تا این‌که همراه بقیه‌ی مردم نزد ما بیایی. مروان به ولید گفت: به خدا قسم اگر اینک از تو جدا شود و بیعت نکند، هرگز نمی‌توانی چنین موقعیتی پیدا کنی؛ مگر این‌که کشته‌های بسیاری بین تو و او واقع شود. او را حبس کن و نگذار از نزد تو خارج شود، تا این‌که یا بیعت کند و یا گردنش را بزنی. در این هنگام امام برآشفت و از جا جست و فرمود: ای پسر زرقاء![۲۵] تو مرا می‌کشی یا او؟! به خدا قسم دروغ گفتی و مرتکب گناه شدی.[۲۶]

طبق بعضی از گزارش‌ها، سپس رو به ولید کرد و فرمود:

ای امیر، ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت و جایگاه آمد و شد ملائکه و محل نزول رحمت هستیم. خدا با ما شروع کرده و با ما ختم نموده است. یزید مردی فاسق، شراب‌خوار، آدم‌کش است که آشکارا گناه می‌کند و کسی مثل من با شخصی چون او بیعت نمی‌کند؛ ولی بگذارید امشب را صبح کنیم و بنگریم که کدام یک از ما برای خلافت و بیعت سزاوارتر است.[۲۷]

سپس از آن‌جا خارج شد و همراه اصحابش حرکت کرد تابه منزل رسید.

مروان به ولید گفت: با من مخالفت کردی. به خدا قسم دیگر هرگز نمی‌توانی او را بیابی. ولید گفت: «ای مروان؛ مرا توبیخ نکن. تو برای من چیزی می‌خواهی که نابودی دین من در آن است. به خدا قسم دوست ندارم آنچه از مال و ملک دنیا که خورشید بر آن طلوع و غروب می‌کند، از آنِ من باشد و من در مقابل آن، حسین را بکشم. سبحان الله! آیا حسین را فقط به دلیل این‌که می‌گوید بیعت نمی‌کنم، بکشم؟! به خدا قسم، من گمان می‌کنم کسی که به سبب خون حسین اعمالش محاسبه شود، کفه‌ی اعمالش در روز قیامت نزد خدا سبک باشد». مروان گفت: «اگر نظرت این است پس تصمیم درستی گرفته‌ای». او اگرچه این حرف را زد، در حقیقت به این تصمیم راضی نبود.[۲۸]

ابن سعد و به تبع او ابن عساکر نقل کرده‌اند که ابتدا ولید سخنان درشتی به امام حسین (ع) گفت و حضرت نیز در پاسخ او سخنان تندی گفت و عمامه‌ی او را از سرش برداشت. ولید گفت: اِنْ هِجْنا بِابی عبدالله الّا اَسَداً؛[۲۹] «تحریک کردن حسین مانند این است که شیری را بر ضد خود تحریک کنیم».[۳۰]

ابن اعثم و خوارزمی نیز می‌افزایند: در این هنگام جوانان بنی‌هاشم با شنیدن صدای امام خواستند شمشیرها را بکشند، و به داخل خانه هجوم ببرند؛ اما در همان لحظه امام از آن‌جا خارج شد و از آن‌ها خواست که به خانه‌هایشان بروند و خود نیز به خانه رفت.[۳۱]

ولید بعد از ملاقات و گفت وگو با امام حسین (ع)، چند بار پیک‌هایی نزد ابن زُبیر فرستاد و او را احضار کرد. ابن زُبَیْر به آنان گفت: به من مهلت دهید و عجله نکنید. خود به نزد شما می‌آیم. ولی آنان اصرار داشتند که او را نزد حاکم ببرند؛ تا جایی که او را شماتت و تهدید کردند و به او گفتند: «ای پسر زن کاهلیه! یا نزد امیر بیا و یا او تو را به قتل می‌رساند» و تا شب این کار خود را ادامه دادند. بالاخره او مجبور شد برادرش جعفر را نزد ولید بفرستد تا از او مهلت بگیرد. جعفر به ولید گفت: رحمت خدا بر تو باد! دست از برادرم بردار که با فرستادن مأموران پی در پی او را به وحشت انداخته‌ای. ان‌شاء‌الله فردا صبح به نزدت می‌آید. ولید با شنیدن این سخن، دیگر کسی را به سراغ او نفرستاد. بعد از این‌که مأموران از اطراف خانه‌ى او رفتند، ابن زُبَیْر از تاریکی شب استفاده کرد و همراه برادرش جعفر از راه‌های غیر اصلی و بیراهه (از طرف قریه‌ای به نام فَرُع در اطراف مدینه) به سوی مکه حرکت کرد. صبح که شد ولید شخصی را فرستاد تا او را احضار کند؛ اما او را نیافت و به پیشنهاد مروان، هشتاد نفر را به سرکردگی شخصی به نام حبیب بن کرَّه[۳۲] که از موالیان بنی امیه بود، به تعقیب او فرستاد؛ امابه او دست نیافتند.[۳۳]

آخرین روزهای اقامت امام در مدینه

درباره‌ى این‌که امام حسین (ع) پس از خروج از مجلس ولید چه مدت در مدینه مانده است، میان مورخان اختلاف است؛ بنا به قول یعقوبی، امام بعد از خروج از مجلس ولید، تنها همان شب را در مدینه ماند و صبحِ آن شب به سوی مکه روانه شد.[۳۴] ولی با توجه به ملاقات‌هایی که امام با بعضی از خویشان و بزرگان مدینه داشته است و نیز مدت زمانی که برای تهیه‌ی مقدمات سفر لازم بوده، این مدت، معقول به نظر نمی‌رسد. بنا به نقل شیخ مفید و سبط ابن جوزی،[۳۵] امام حسین (ع) در شب دوم از مدینه حرکت کرده است؛ شیخ مفید می‌گوید: امام شب ملاقات باوالی را در منزل خود اقامت نمود که شب شنبه، سه روز مانده از ماه رجب سالِ شصت هجری بود و حاکم مدینه به دلیل تعقیبِ ابن زُبیر از امام دست برداشت… و امام در شب یکشنبه، دو روز مانده از ماه رجب، به سوی مکه روانه شد.[۳۶]این گزارش، پذیرفتنی به نظر می‌رسد. ولی بنا به نقل ابن اعثم[۳۷] و خوارزمی،[۳۸] امام حسین (ع) بعد از ملاقات با ولید و چندین شب اقامت در مدینه، به سوی مکه روانه شده است.[۳۹] اما با توجه به فشاری که برای گرفتن بیعت بر امام بود، اقامت چندین شب، بعید به نظر می‌رسد.

دیدار با مروان

از جمله وقایع این مدت، ملاقات و گفت وگوی امام حسین (ع) در بیرون از منزل، با مروان بن حکم بود. ابن اعثم و خوارزمی نقل کرده‌اند: امام حسین (ع) فردای رسیدن خبر مرگ معاویه به مدینه، از منزل بیرون آمد تا از اخبار تازه باخبر شود که با مروان برخورد کرد. مروان گفت: ای ابا عبدالله! من خیرخواه تو هستم. سخن مرا بپذیر که به نفع توست. امام فرمود: سخن تو چیست؟ بگو می‌شنوم. مروان گفت: من به تو امر می‌کنم که با امیر المؤمنین یزید، بیعت کنی که این کار به صلاح دین و دنیای توست. امام فرمود:

انا لله و انا الیه راجعون. هنگامی که مردم به حاکمی مثل یزید مبتلا شوند، باید فاتحه‌ى اسلام را خواند. وای بر تو! آیا می‌گویی با یزید بیعت کنم؛ در حالی که او مردی فاسق است؟! سخن بسیار بیجایی گفتی؛ ای صاحب لغزش‌های بزرگ! ولی من تو را برای این سخن ملامت نمی‌کنم؛ زیرا رسول خدا (ص) تو را لعنت کرد، زمانی که در صلب پدرت حَکَم بن ابی العاص بودی، و از کسی که رسول خدا (ص) او را لعنت کرده، سخنی جز این برنمی‌آید که به بیعت یزید فرابخواند… ای دشمن خدا؛ این را از من بشنو: ما خاندان رسول خدا (ص) هستیم؛ حق در میان ماست و زبان ما به حق گویاست و من از رسول خدا شنیدم که فرمود: «خلافت بر خاندان ابی سفیان و بر طُلَقا و فرزندان طُلَقا حرام است. وقتی که معاویه را بر فراز منبر من دیدید، شکمش را بشکافید.» ولی به خدا سوگند، مردم مدینه هنگامی که معاویه را بر منبر جدم دیدند، دستور پیامبر (ص) را اجر نکردند و خدای متعالی آن‌ها را به یزید مبتلا کرد که خدا عذابش را در آتش مضاعف گرداند.[۴۰]

ملاقات‌های امام حسین (ع) در مدینه پیش از ترک این شهر

آن‌گونه که از منابع تاریخی برمی‌آید، در خلال اقامت کوتاه امام حسین (ع) در مدینه پس از خروج از مجلس ولید، آن حضرت با تعدادی از مردان و زنان بنی‌هاشم و بزرگانی از اصحاب پیامبر، ملاقات کرده است. آنان در این دیدارها با نهایت حزن و اندوه، با ایشان وداع کرده، ایشان را از رفتن به سوی عراق بر حذر می‌داشتند؛ از جمله دو برادر آن حضرت؛ یعنی عمر بن علی[۴۱] و محمد بن حنفیّه،[۴۲] و نیز ام سلمه، از همسران رسول خدا، که تفصیل آن‌ها در زیر می‌آید.

ملاقات‌ با عمر بن علی بن ابی طالب

به نقل سید بن طاووس، عمر نسّابه در پایان کتاب خود الشافی فی النسب از جد خود محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب چنین نقل کرده است: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب شنیدم که به فرزندان عقیل (دایی‌های من) می‌‌گفت: وقتی برادرم حسین از بیعت کردن با یزید امتناع کرد، من نزد او رفتم و دیدم که تنها نشسته است. به ایشان گفتم: فدایت شوم ای اباعبدالله، برادرت حسن بن علی از پدرش علی حدیثی را برای من نقل کرد. تا این را گفتم، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و شروع به گریه کردم و صدای ناله‌ام بلند شد. حسین من را به سینه چسباند و گفت: او به تو حدیث کرد که من شهید میشوم؟ گفتم: خدا نکند ای پسر رسول خدا. گفت: تو را به حق پدرت سوگند می‌دهم که آیا از کشته شدن من خبر داد؟ گفتم: بلی، چه خوب بود که بیعت می‌کردی. گفت: پدرم برای من حدیث کرد که رسول خدا به او خبر داد که پدرم و من کشته می‌شویم و قبر من، نزدیک قبر او خواهد بود.[۴۳] آیا گمان می‌کنی آنچه را که تو می‌دانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمی‌دهم، و روزی که فاطمه (ع) پدرش را ملاقات می‌کند، شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کرده‌اند، به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (ع) را درباره‌ی فرزندانش آزرده‌اند، به بهشت داخل نمی‌شوند.[۴۴]

ملاقات با محمد بن حنفیه

هنگامی که محمد بن حنفیه از تصمیم حضرت برای خروج از مدینه آگاه شد، به ایشان عرض کرد: ای برادر؛ تو محبوب‌ترین و عزیزترین افراد نزد من هستی و از همه شایسته‌تری که من آنچه را پند و اندرز می‌دانم، برای تو بیان کنم. با یزید بیعت نکن و در شهرها(ی بزرگ) نمان؛ بلکه به روستاها و کوه‌ها برو و سفیرانی را به سوی مردم روانه کن و آن‌ها را به بیعت با خود دعوت کن. اگر با تو بیعت کردند، خدای را حمد و سپاس گو، و اگر با شخص دیگری غیر از تو بیعت کردند، هیچ نقصانی در دین و عقل تو پدید نمی‌آید و فضل و کمال تو محفوظ می‌ماند. من می‌ترسم به شهری از این شهرها بروی و گروهی اطراف تو را بگیرند (و با تو بیعت کنند)؛ سپس بین آن‌ها اختلاف بیفتد؛ عده‌ای به طرف‌داری تو، و عده‌ای بر ضد تو به پا خیزند و بین آن‌ها جنگ و قتال شود و تو نخستین کسی باشی که هدف قرار می‌گیرد که در این صورت خون کسی را که از لحاظ شخصیت و از لحاظ پدر و مادر، بهترین این امت است، هدر می‌رود و خاندانش را خوار می‌کنند.

امام حسین (ع) فرمود: ای برادر؛ من عازم سفرم. محمد بن حنفیه گفت: پس به مکه برو. اگر آن‌جا برای تو امن بود، راه نجاتی برای تو هست و اگر جایی مطمئن برای تو نبود، به کوه و صحرا رفته، از شهری به شهر دیگر مسافرت کن تا ببینی عاقبت این امر به کجا می‌انجامد، و در آن وقت تصمیم مناسب خواهی گرفت؛ زیرا تو در زمانی که امور به سوی تو روی می‌آورند، (اگر قبل از ورود به جریان، تصمیم‌گیری کنی) بهترین تصمیم و صحیح‌ترین عمل را در پیش می‌گیری و وقتی امور را پشت سر می‌گذاری، (و بدون تصمیم قبلی وارد جریان شوی) هیچ امری مشکل‌تر از آن برای تو باقی نخواهد ماند.[۴۵] حضرت فرمود: ای برادر؛ پند و اندرز خود را بیان کردی و مهربانی و شفقت خود را ابراز نمودی؛ امیدوارم که نظر تو صائب و همراه با موفقیت باشد.[۴۶] امام در ادامه فرمود: اما تو ای برادر؛ مانعی نیست که در مدینه بمانی و در غیاب من، آمد و رفت بنی امیه را زیر نظر بگیری و مرا از کارها و امور آن‌ها مطلع کنی.[۴۷]

امام بعد از این گفت و گو، کاغذ و قلم خواست و وصیت معروفش را نوشت و به جناب محمد بن حنفیه تسلیم کرد. متن وصیت نامه این است:

بسم الله الرحمن الرحیم. این وصیت حسین بن علی است به برادرش محمد، معروف به ابن حنفیه؛ حسین بن علی گواهی می‌دهد به توحید و یگانگی خداوند و گواهی می‌دهد که برای خدا شریکی نیست و شهادت می‌دهد که محمد بنده و فرستاده‌ی اوست و آیین حق (اسلام) را از جانب خدا (برای جهانیان) آورده است، و شهادت می‌دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه‌ی انسان‌ها را در چنان روزی زنده خواهد کرد. و من برای خوش‌گذرانی و از روی خودخواهی و برای فساد و ستمگری خروج نکردم؛ بلکه هدف من، اصلاح فسادهایی است که در امت جدم به وجود آمده است. می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کرده، به سنت جدم و راه و روش پدرم علی بن ابی طالب و خلفای راشدین[۴۸] عمل کنم. پس هر کس این حقیقت را از من بپذیرد (و از من پیروی کند) راه خدا را پذیرفته است و هر کس رد کند (و از من پیروی نکند) من با صبر و استقامت (راه خود را) در پیش خواهم گرفت تا خدا میان من و میان این مردم به حق داوری کند و او بهترین داوران است. ای برادر؛ این وصیت من است به تو و توفیق فقط از طرف خداست و بر او توکل می‌کنم و به سوی او بازمی‌گردم. و درود بر تو و بر کسانی که راه هدایت را پیش گرفتند و هیچ توان و قدرتی نیست مگر از ناحیه‌ی خداوند برتر و بزرگ.[۴۹]

ملاقات با ام‌سلمه

طبق روایتی، هنگامی که امام حسین (ع) عازم عراق بود، ام‌سلمه به او گفت: به عراق نرو؛ من از رسول خدا شنیدم که می‌فرمود: فرزندم حسین در عراق کشته می‌شود. ام‌سلمه افزود: نزد من خاکی است که پیامبر (ص) آن را درون شیشه‌ای به من داده است. امام حسین (ع) فرمود: سوگند به خدا، من کشته خواهم شد. اگر به عراق هم نروم، مرا خواهند کشت. سپس فرمود: اگر خواستی قبر خود و محل کشته شدن اصحابم را به تو نشان می‌دهم. آن‌گاه دست خود را به صورت ام‌سلمه کشید. خداوند شعاع دید چشم او را گستراند و او همه‌ی این‌ها را دید. امام، خاکی از آن‌جا گرفت و در شیشه‌ای دیگر به او سپرد و فرمود: هر وقت این خاک آغشته به خون شد، بدان که من کشته شده‌ام. بعد از ظهر عاشورا وقتی ام‌سلمه به دو مشت خاکی که پیامبر و امام حسین (ع) به او داده بودند نگریست، مشاهده کرد که آغشته به خون شده‌اند. آن‌گاه فریاد برآورد.[۵۰]

فُضَیْل بن یَسار از امام باقر (ع) نقل کرده است: چون امام حسین (ع) آهنگ عراق[۵۱] کرد، وصیت‌نامه، کتاب‌ها(ی امامت) و چیزهای دیگر را به ام‌سلمه همسر پیامبر (ص) سپرد و فرمود: «هرگاه بزرگ‌ترین فرزندم نزد تو آمد، آنچه به تو داده‌ام، به او بسپار». پس از شهادت امام حسین (ع)، علی بن الحسین (ع) نزد ام‌سلمه آمد و او هرچه را که امام حسین (ع) به او داده بود، به وی سپرد.[۵۲]

ابوبکر حضرمی نیز از امام صادق (ع) نقل می‌کند که فرمود: امام حسین که صلوات خدا بر او باد، وقتی خواست به سوی عراق حرکت کند، کتاب‌ها(ی امامت) و وصیت‌نامه را به ام‌سلمه سپرد. بعد از شهادت امام حسین، وقتی امام علی بن الحسین به او مراجعه کرد، آن‌ها را به ایشان تحویل داد.[۵۳]

اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب

ابن قولویه از جابر نقل می‌کند که امام محمد باقر (ع) فرمود: وقتی امام حسین (ع) قصد خروج از مدینه را داشت، عده‌ای از زنان بنی عبدالمطلب اجتماع کرده، مشغول عزاداری و نوحه‌خوانی شدند تا این‌که امام حسین (ع) نزد آنان رفت و فرمود: شما را به خدا قسم، مبادا اظهار این کار، موجب نافرمانی خدا و رسولش شود. زنان بنی عبدالمطلب گفتند: پس گریه‌ها و نوحه‌ها را برای چه کسی نگه داریم، در حالی که امروز برای ما مانند روزی است که رسول خدا (ص) و علی (ع) و فاطمه (ع) و رقیه و زینب و ام‌کلثوم (دختران پیامبر) از دنیا رفتند. ای محبوب نیکویانِ از دسته رفته؛ خدا ما را قربانی تو در برابر مرگ قرار دهد. تو را به خدا قسم می‌دهیم [خود را از مرگ دور گردان]. یکی از عمه‌های امام نیز گریه کرد و به امام عرض کرد: ای حسین؛ من شنیدم که جنّیان نیز بر تو نوحه می‌خواندند و می‌گفتند:

کشته‌ی سرزمین طف از آل هاشم موجب شد که قریش (به واسطه‌ی این عمل) ذلیل و خوار گردند.

محبوب رسول خدا تبهکار نبود. مصیبت تو بزرگ بود و بینی‌ها را برید.[۵۴]و[۵۵]

 سپس (زن‌ها) اشعاری به این مضمون خواندند:

بر حسین می‌گریم که آقا و سرور است و در سوگ او موها سپید می‌گردد و در زمین زلزله می‌شود و ماه می‌گیرد.

و افق‌های آسمان در هنگام غروب و سحر سرخ گشته، خورشید شهرها غبارآلود می‌شود و همه جا تاریک می‌گردد.

او پسر فاطمه است که همه‌ی مخلوقات و بشریّت در مرگ او مصیبت‌زده هستند و شهادت او موجب خواری ما و بریده شدن سر بینی‌ها و فریب خوردن ما می‌شود.[۵۶]

کاروان امام حسین (ع) در راه مدینه به مکه

امام حسین (ع) یکشنبه ۲۸ رجب سال شصت هجری، شب هنگام به همراه جمعی از بنی‌هاشم و برادران، به جز محمد بن حنفیه، و برادرزادگان و عموزادگان که تعدادشان به ۲۱ نفر می‌رسید،[۵۷] از شهر مدینه خارج شد و به سوی مکه حرکت کرد.[۵۸] از میان مورخان، ابو حنیفه‌ دِیْنَوَری با تفصیل بیشتری درباره‌ی همراهان امام گزارش داده است:

وقتی که روز به پایان رسید و شب، سیاهی خود را گستراند، حسین رضی الله عنه به سوی مکه روانه شد. در این سفر دو خواهرش ام‌کلثوم و زینب و فرزندان برادرش و برادرانش ابوبکر، جعفر، عباس و عموم افراد خاندانش که در مدینه بودند، به جز محمد حنفیه او را همراهی کردند. اما عبدالله بن عباس چند روز قبل از آن به مکه رفته بود.[۵۹]

وقتی که امام حسین (ع) از مدینه خارج شد، این آیه را خواند: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ؛[۶۰] «آن‌گاه (موسی) از آن‌جا (مصر) ترسان و نگران بیرون رفت (و) گفت پروردگارا مرا از قوم ستمکار نجات بده».[۶۱]

امام حسین (ع) بر خلاف ابن زُبیر از بیراهه نرفت؛ بلکه از جاده‌ی اصلی طی طریق کرد و در جواب مسلم بن عقیل که پیشنهاد داد آن حضرت نیز مانند ابن زُبَیْر از بیراهه برود، فرمود: «من تا خانه‌های مکه را مشاهده نکنم، از این راه جدا نمی‌شوم، یا خدای تعالی به آنچه راضی است و دوست دارد، حکم کند».[۶۲] آن‌گاه به شعر یزید بن مُفَرِّغ حِمْیَری[۶۳] تمثّل جست:

         لا ذَعَرْتُ السُّوَام فِی فَلَقِ الصُّبح             مُغیراً، و لا دُعیِتُ یَزیداً

          یَومَ أعطِى مِنَ الْمَهابَهِ ضیماَ                       وَ الْمَنَایَا یَرْصُدْنَنِی أنْ أحیدا[۶۴]و[۶۵]

امام حسین (ع)، ۲۸ رجب از مدینه حرکت کرد و سوم شعبان به مکه رسید.[۶۶] به نظر می‌رسد آن حضرت این مسیر را بسیار سریع طی کرده است.[۶۷]

اما در پاسخ به این‌که چرا امام حسین (ع) مانند ابن زُبَیْر از بیراهه نرفت و اصرار داشت که از جاده‌ی اصلی طیّ طریق کند، می‌توان گفت علاوه بر این‌که از بیراهه رفتن نوعی فرار تلقی می‌شد و با شأن آن حضرت سازگار نبود، از جاده‌ی اصلی رفتن، به نحوی تبلیغ برای حرکت آن حضرت نیز به شمار می‌آمد و قافله‌های مسافران میان راه مکه و مدینه، خروج آن حضرت را از مدینه مشاهده می‌کردند و خبر خروج ایشان در سرزمین‌های مختلف پراکنده می‌شد و برای مردم این پرسش پیش می‌آمد که چرا امام حسین (ع) با خاندان و اهل و عیال، از وطن خود و حرم جدش بیرون آمده و به سوی مکه روانه است؟

در هر حال بر خلاف داستان فرار ابن زُبَیْر، این بار حاکم مدینه کسی را به تعقیب امام نفرستاد. شاید این مسئله از روحیه‌ی ولید ناشی شده باشد که سعی داشت با امام حسین (ع) درگیر نشود؛ چنان‌که نقل شده است: شب اول، ولید شخصی را به منزل امام حسین (ع) فرستاد تا ببیند ایشان از مدینه بیرون رفته است یا نه. وقتی آن شخص برگشت و خبر داد که حسین را نیافته است، ولید گمان کرد امام از مدینه خارج شده است. لذا خوش حال شد و گفت: حمد خدای را که او رفته و ما به خون او مبتلا نشدیم. ولی صبح که شد امام به خانه برگشت.[۶۸]

به نقل ابن اعثم و خوارزمی، بعد از این‌که امام حسین (ع) و ابن زُبَیْر به سوی مکه رفتند، ولید نامه‌ای به یزید نوشت و در آن، اوضاع اهل مدینه و ابن زُبَیْر را گزارش کرد و همچنین درباره‌ی حسین بن علی (ع) نوشت: او با ما، در امر خلافت بیعت نکرده است. وقتی این نامه به دست یزید رسید، بسیار عصبانی شد؛ به گونه‌ای که چشمانش منقلب شد (زیرا وقتی یزید خشمگین می‌شد، چشمانش لوچ می‌گشت). سپس در جواب او نوشت: … هنگامی که نامه‌ی من به دست تو رسید، برای اطمینان خاطر، بیعت مجددی از اهل مدینه بگیر و عبدالله بن زُبّیْر را رها کن؛ زیرا او تا زنده است، نمی‌تواند از دست ما نجات یابد؛ ولی باید سر حسین بن علی با جواب این نامه همراه باشد. اگر این کار را انجام دادی، جایزه بزرگی نزد من داری و از بهره‌ی فراوان برخوردار هستی.[۶۹]

بالاخره یزید تصمیم گرفت ولید بن عُتْبَه را به دلیل ناتوانی‌اش در جلوگیری از خروج امام، از حکومت مدینه عزل، و عمرو بن سعید اشدق را به جای او نصب کند.[۷۰] این چنین او هم زمان والی هر دو شهر مکه و مدینه شد.

ملاقات با عبدالله بن مُطیع[۷۱]

امام حسین (ع) در راه مدینه به مکه با عبدالله بن مُطیع ملاقات کرد. او در این هنگام در ملک خود، سر راه مدینه و مکه مشغول کندن چاهی بود تا زمین خود را با آن آبیاری کند. وقتی امام (ع) به او رسید، وی از آن حضرت خواست از آب چاه او نوشیده، دعایی کند تا چاه، آبدار شود. امام نیز خواسته‌ی او را اجابت کرد.[۷۲] آن‌گاه عبدالله از امام پرسید: قصد کجا را دارید؟ امام فرمود: در حال حاضر به مکه می‌روم. عبدالله گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد. اما من نیز رأی و نظری دارم که دلم می‌خواهد برای شما بازگو کنم. امام فرمود: نظر تو چیست؟ عبدالله گفت: پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آن‌جا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشو؛ زیرا کوفه شهری شوم و محنت‌زاست.[۷۳] در کوفه پدرت کشته و برادرت تنها رها شد، و ضربه‌ی مهلکی بر او وارد شد. از مکه جدا نشو؛ زیرا شما سرور و آقای عرب هستی و به خدا قسم اگر کشته شوید، خاندان شما نیز هلاک می‌شوند.[۷۴]

هنگامی که امام به مکه رسید، این آیه را تلاوت کرد وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى‏ رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنی‏ سَواءَ السَّبیلِ؛[۷۵] ‏ِ«و چون (موسی پس از خروج از مصر) رو به سوی مدین نهاد،‌ گفت: باشد که پرروردگارم مرا به راه راست راهنمایی کند».[۷۶]

 

منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)


[۱]– طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۲۲-۳۲۳؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج ۸، ص ۱۲۳٫

[۲]. درباره‌ی سن معاویه هنگام مرگش اقوال دیگری مانند ۷۳، ۷۵، و حتی ۸۰ و ۸۵ سالگی نیز نقل شده است (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۲۵).

[۳]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۴، ص ۳۵۱-۳۵۳ و ج ۵، ص ۵-۹؛ خوارزمی، مقتل الحسین،‌ج ۱، ص ۱۷۷-۱۷۹٫

[۴]. طبری،‌تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۸؛ بلاذری، انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۶۸؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۴۱؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قتلی الطُّفُوف، ص ۹۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۲۹٫ البته طبق برخی گزارش‌ها، هنگام مرگ معاویه، مروان بن حَکَم حاکم مدینه بود و یزید پس از به قدرت رسیدن، او را برکنار کرد و ولید بن عُتْبَه را حاکم مدینه قرار داد (ر.ک: شیخ صدوق، ‌الامالی،‌ ص ۲۱۶، مجلس سی‌ام؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۹؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۷۹).

[۵]. ابن سعد، «ترجمه الحسین و مقتله»، فصلنامه‌ی تراثنا، ش ۱۰، ص ۱۶۴؛ ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین (ع) من تاریخ مَدینه دِمَشق، ص ۱۹۹، ح ۲۵۵٫

[۶]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۴۱؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۰؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۰؛ ابن شهر آ‌شوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۹۶٫

[۷]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۸٫

[۸]– ابن اثیر، الکامل، فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۲۹٫ نیز ر.ک: دینوری، الاخبار الطوال، ص ۳۳۵٫

[۹]. عبدالله بن عمر از کسانی بود که با علی (ع) بیعت نکرد؛ اما بعدها وقتی حجّاج به فرماندهی سپاه عبدالملک اموی به مکه حمله کرد و ابن زبیر را به درختی مصلوب کرد، نزد حجّاج آمد و گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنم؛ چون رسول خدا فرمود: هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است. حَجّاج پایش را دراز کرد و گفت: پایم را بگیر؛ فعلاً دستم مشغول است. ابن عمر گفت: مرا مسخره می‌کنی؟ حّجّاج به او گفت: ای احمق! تو آن روز با علی بیعت نکردی؛ ولی امروز می‌گویی هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد با مرگ جاهلیت مرده است؟ آیا علی امام زمان تو نبود؟ به خدا قسم حدیث رسول خدا تو را به این‌جا نیاورد؛ بلکه آن درختی که ابن زبیر به آن مصلوب است، تو را به این‌جا آورد (محمد بن الحسن القمی، العقد النضید و الدر الفرید، ص ۵۳؛ شیخ عباس قمی، اَلْکُنَی و الالقاب، ج ۱، ص ۳۶۳). او در مکه با حّجّاج بن یوسف نماز می‌خواند. وقتی که او نماز را از اول وقت به تأخیر انداخت، در نماز او شرکت نکرد و از مکه بیرون رفت (ابن سعد،‌ الطبقات الکبری، ج ۴، ص ۱۴۹). او معتقد بود که اگر بین دو گروه جنگ درگرفت، نباید از هیچ کدام طرفداری کرد؛ بلکه باید کنار نشست. هر طرف که پیروز شد او بر حق است و باید از او تبعیت کرد؛ هر چند که باطل باشد! (برای اطلاع بیشتر، ر.ک: عبدالحسین احمد امینی، الغدیر، ج ۱۰، ص ۴۶) همچنین علامه‌ی امینی در الغدیر نقل می‌کند که ابن عمر بسیار شهوت‌ران بود و به این صفتش افتخار می‌کرد. او آن‌قدر در این امر زیاده‌روی می‌کرد که وقتی در یکی از جنگ‌ها می‌خواست از پدرش عمر اجازه‌ی شرکت در جهاد بگیرد، پدرش از این امر اکراه داشت و به او گفت: من می‌ترسم (بروی و) به زنا مبتلا شوی (همان).

[۱۰]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۰٫

[۱۱]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۰٫

[۱۲]. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۹۶٫

[۱۳]. در سه منبع دیگر، افزون بر آن سه تن، نام عبد الرحمن بن ابی بکر نیز در نامه‌ی یزید آمده تا برای بیعت گرفتن از او سخت‌گیری شود (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۰؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۹۶-۹۵؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۰). اما به گفته‌ی برخی از مورخان و رجال‌نویسان، عبدالرحمن بن ابی بکر پیش از این زمان، از دنیا رفته بود (ابن قُتَیْبه دینوری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۲۱۳؛ ابن اثیر، اُسْدُ الْغابَه فی معرفه الصحابه، ج ۳، ص ۳۶۴٫ همچنان‌که نام او در گزارش طبری هم نیامده است).

[۱۴]. اِن امْتَنَعَ عَلیک فَاضْرِب عُنُقَه وَ ابْعَثُ بِرأسِه الیّ (سید بن طاووس، الملهوف، ص ۹۶-۹۷؛ ابن نما، مثیر الاحزان، ص ۲۳).

[۱۵]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۲؛ ابن قُتَیْبه دِیْنوَری، الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۲۰۴٫ چنان‌که رُزَیق، غلام معاویه می‌گوید: من شب وارد مدینه شدم و به پرده‌دار ولید گفتم: اذن دخول می‌خواهم. او نیز اجازه داد. من داخل شدم و نامه را به ولید دادم. او وقتی نامه را خواند و از مرگ معاویه آگاهی یافت، بسیار ناراحت شد و به جزع و فزع پرداخت؛ گاهی می‌ایستاد و گاهی خود را بر روی بستر پرتاب می‌کرد تا این‌که به دنبال مروان فرستاد (ذهبی، تاریخ الاسلام، ج ۴، ص ۱۷۰؛ ابن منظور، مختصر تاریخ دِمَشق، تألیف ابن عساکر، ج ۹، ص ۳۸).

[۱۶]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۰٫

[۱۷]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۲۹٫

[۱۸]. ابن اعثم و خوارزمی، نام عبدالرحمن بن ابی بکر را نیز آورده‌اند؛ اما در پاورقی صفحه قبل اشاره شد که وی قبل از این جریانات از دنیا رفته بود (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۱-۱۰؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۱).

[۱۹]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۹٫

[۲۰]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۱-۱۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۱٫

[۲۱]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۲-۳۳؛ و ر.ک: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۱-۱۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۱٫

[۲۲]. پیش‌تر نیز گفتیم که دِرَّه چوب دستی کوتاهی بوده که معمولاً خلفا آن را در درست می‌گرفتند و از شئون ظاهری آن‌ها محسوب می‌شد و شاید بتوان معادل آن را در فارسی «چوب تعلیمی» معنا کرد.

[۲۳]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۳٫

[۲۴]. در آن زمان میان مروان و ولید، کدورتی وجود داشت و به همین دلیل با هم رفت و آمد نداشتند (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۳) درباره‌ی ریشه‌ی کدورت میان آن دو می‌گویند: مروان قبل از ولید حاکم مدینه بود. هنگامی که ولید به حکمرانی مدینه منصوب شد، مروان حضور او را خوش نداشت و با اکراه نزد او رفت و آمد می‌کرد. وقتی ولید این رفتار او را دید، از او بدگویی کرد. این سخن به گوش مروان رسید و مروان با او قهر و قطع رابطه کرد (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۸؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۲۹).

[۲۵]. همان‌طور که پیش‌تر در فصل سوم از بخش دوم (بررسی ماجرای ولیعهدی یزید) ذکر شد، زرقاء صفتی بوده که به مادر مروان داده‌اند. برای اطلاع بیشتر به آن فصل مراجعه کنید.

[۲۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۳۹-۳۴۰؛ و نیز با اندکی تفاوت در عبارات: شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۳؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۰٫

[۲۷]. ایها الامیر! إنا اهل بیت النُّبوه و معدن الرّساله و مُختَلَف الملائکه و مَحَل الرَّحمه و بِنا فَتَح اللهُ و بِنا ختم و یزید رجلٌ فاسقٌ شارب خمر قاتلُ النفسِ المحرّمه؛ مُعْلِنٌ بالفسق، و مِثلی لا یُبایع لمثلِه وَ لکن نُصبح و تُصبِحونَ و ننتظر و تِنْتظرون ایُّنا احقُّ بالخلافهِ وَ البَیعهِ (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۴؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۴؛ و با اندکی تفاوت: سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قتلی الطُّفُوف، ص ۹۸).

[۲۸]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۰؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۳-۳۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۰٫

[۲۹]. در بعضی از منابع ‌آمده است که ولید گفت: ان هِجنا بابی عبدالله الّا شَرّا! (ابن کثیر، البِدایه و النّهایه، ج ۸، ص ۱۷۵).

[۳۰]. ابن سعد، «ترجمه الحسین و مقتله»، فصلنامه‌ی تراثنا، ش ۱۰، ص ۱۶۴؛ ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین من تاریخ مَدینه دِمَشق، ص ۲۰۰٫

[۳۱]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۴؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۴٫

[۳۲]. در بعضی نقل‌ها حبیب بن کزبر ثبت شده است (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۵).

[۳۳]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۰-۳۴۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴؛ برخی تعداد مأموران را ۳۰ نفر نوشته‌اند (ر.ک: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۴-۱۵؛ ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطّوَال، ص ۳۳۷).

[۳۴]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۲۴۱٫

[۳۵]. و خرج الحسین فی اللیله الاتیه بأهله و فتیانه و قد اشتغلوا عنه بابن الزبیر فلحق بمکه (ابن زبیر، تذکره الخواص، ج ۲، ص ۱۳۲).

[۳۶]. فأقام الحسین (ع) فی منزله فی تلک اللیله و هی لیله السبت لثلاث بَقیْنَ من رجب سنه ستین… فخرج (ع) من تحت لیلته و هی لیله الاحد لیومین بقیا من رجب متوجهاً نحو مکه… (شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴ و قریب به همین مضمون در: طبری تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۱؛ ابو حنیفه‌ى دیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۳۷؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۰؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۱۰۱؛ ابن کثیر، البِدایه و النَّهایه، ج ۸، ص ۱۵۸).

[۳۷]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۹-۲۱٫

[۳۸]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۶-۱۸۹٫

[۳۹]. از میان منابع قدیمی، در فتوح ابن اعثم آمده است که امام حسین (ع) پیش از خروج از مدینه، شبی به زیارت قبر جدش، مادرش و برادرش رفت و در کنار قبر جدش، از جفاکاری‌های امت در حق خود، به آن حضرت شکوه کرد. شب دوم باز هم به زیارت قبر جدش رفت و آن‌جا در رؤیا، آن حضرت را دید و پیامبر از شهادت او خبر داد… (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۹-۲۱)‌. این حادثه را مرحوم صدوق نیز به اختصار و به‌طور مُسند نقل کرده است (الامالی، مجلس ۳۰)‌ و این گزارش در طول زمان از طریق این دو منبع به منابع بعدی نیز راه یافته است. اما چون اصل این قضیه شامل برخی مطالب تاریخی خلاف مشهور است و مورد مناقشه و رد و قبول واقع شده است و از جهات مختلف جای بحث و بررسی دارد (ر.ک: نعمت الله صالحی نجف آبادی، شهید جاوید، ص ۳۶۸-۳۷۷؛ لطف الله صافی، حسین شهید آگاه، ص ۱۷۴-۱۸۲) از نقل تفصیلی آن صرف نظر کردیم.

[۴۰]. انا لله و انا الیه راجعون وَ عَلی الاسلامِ السَّلام اذ قد بُلِیَت الامَّهُ بِراع مثلُ یزید. ثم اقبل الحسین علی مروان و قال: ویحک! أتأمرنی ببیعهِ یزید وَ هُو رجلٌ فاسقٌ! لقد قُلتَ شَططاً مِنَ القولِ یا عظیمَ الزّلل! لا ألومک عَلیَ قولک لأنّک اللعین الذی لَعَنَک رسول الله (ص) وَ أنتَ فی صُلبِ أبیک الحکم بن ابی العاص، فَإنَّ مَن لَعَنَهُ رسولُ الله (ص) لا یمکن لَه وَ لا مِنهُ [الا] اَن یَدعُو الی بَیعَه یزید. ثُمَّ قال: الیک عَنِّی یَا عَدُوَّ اللهِ! فَإنَّا اهل بیت رسول الله (ص) وَ الحقُّ ف‍ِینَا وَ بِالحَق تَنطِق اَلْسنتُنا و قَد سَمِعتُ رَسول الله یَقولُ: «اَلخلافَهُ مُحَرَّمَهٌ عَلیَ آلِ إبی سُفیان، وَ عَلَی الطُّلَقَاءِ اَبناءِ الطُّلَقاءِ، فَاذَا رَأیتم مُعاویه علَی مِنبَری فَافقروا بَطْنَهُ». فَوَاللهِ لَقَد رَآه اَهلُ المدینهِ عَلَی مِنبِر جَدِّی فَلَمْ یَفعلُوا مَا اُمِرُوا بِه، قَاتلُهُم [فابتلاهم] اللهُ ب‍ِابنِه یزید! زادَهُ اللهُ فِی النَّارِ عذاباً (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۷؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۴-۱۸۵؛ و نیز ر.ک: سید بن طاووس، اَلْمَلْهوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۹۹).

[۴۱]. سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۹۹-۱۰۰، پاورقی. عمر بن علی بن ابی طالب که به عمر الاطرف معروف بود، آخرین پسر حضرت علی (ع) بود. مادرش صهباء تغلبیّه بود. عمر الاطرف با خواهرش رقیه دو قلو بودند. او فردی سخنور و فصیح و بخشنده بود (ابن عِنَبَه، عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب، ص ۳۶۱). او کسی است که بعدها درباره‌ى صدقات پیامبر و علی (ع)، با امام سجاد (ع) منازعه کرد و آن حضرت را اذیت نمود؛ با این وجود آن حضرت دختر خود خدیجه را به پسر او محمد بن عمر بن علی، تزویج کرد (ابن شهرآَشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۸۶). او در کربلا نبود؛ اما پس از سال ۶۶ ق که میان سپاهیان عبدالله بن زُبِیْر و سپاه مختار جنگ درگرفت، به لشکر مُصْعَب بن زُبیر پیوست و در جنگی که بین او و مختار درگرفت، به قتل رسید. گفته شده که عمر الاطرف نزد مختار رفت. مختار از او پرسید: آیا نامه‌ى (وکالت) از محمد حنیفه داری؟ عمر گفت: نه. لذا مختار او را از خود طرد کرد و او نزد مُصْعَب بن زُبَیْر رفت. مُصْعَب از او استقبال کرد و صد هزار درهم به او داد. او در کنار مُصْعَب ماند تا زمانی که در جنگ کشته شد (ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۴۴۶-۴۴۷). برخی گفته‌اند: کسی که همراه مُصْعَب در جنگ با مختار کشته شد، عبیدالله بن علی بوده است، نه عمر بن علی (ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۲۵؛ ابن قُتَیْبه دِیْنَوَری، المعارف، ص ۱۲۷). در بعضی منابع آمده است که عمر بن علی ۸۵ سال عمر کرد و نصف میراث علی (ع) را به دست آورد و در ینبع درگذشت (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۴۴۰).

[۴۲]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۰-۲۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۱؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۱٫ محمد بن حنفیه فرزند علی بن ابی طالب (ع) بود و حنفیه لقب مادرش خوله دختر جعفر بن قَیْس بن مسلمه بود. درباره‌ی مادر محمد بن حنفیه بین مورخان اختلاف است. اما طبق نقل بَلاذُری، قول صحیح آن است که در زمان خلافت ابوبکر، طایفه‌ی بنی اسد بر قوم بنی حنیفه حمله بردند و در این میان خوله را اسیر کردند و او را به مدینه بردند. علی (ع) او را از آن‌ها خرید. وقتی این خبر به قوم بنی حنیفه رسید، به مدینه رفته، جریان را برای علی (ع) بازگو کردند و موقعیت خوله را در بین قومش مطرح ساختند. علی (ع) نیز بلافاصله او را آزاد کرد و بعد از تعیین مهریه با او ازدواج کرد (بَلاذُری، اَنسابُ الاَشْراف، ج ۲، ص ۴۲۲). برای آگاهی بیشتر و اطلاع از سایر اقوال، ر.ک: ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۲۴۴-۲۴۵؛ تُستری، قاموس الرجال، ج ۹، ص ۲۴۶٫ درباره‌ی زندگانی محمد بن حنفیه و علت عدم حضورش در کربلا، به خواست خدا در جلد دوم این کتاب بحث خواهیم کرد.

[۴۳]. شاید اشاره دارد به نزدیک بودن نجف و کربلا نسبت به حجاز.

[۴۴]. سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتلَی الطُّفُوف، ص ۹۹-۱۰۰، پاورقی.

[۴۵]. محمد بن حنفیه برای این‌که کلامش صورت امری و دستوری پیدا نکند و در مقابل امام، رعایت ادب شده باشد، بیان مذکور را انتخاب کرده است؛ اما در حقیقت می‌خواهد به امام بگوید: اگر پیش از ورود به جریان تصمیم بگیرید، تصمیم بهتر و صحیح اتخاذ می‌کنید؛ ولی اگر بعد از ورود به جریان بخواهید تصمیم‌گیری کنید، به دلیل فشارهایی که در آن زمان بر شما تحمیل می‌شود، نمی‌توانید تصمیم درستی بگیرید.

[۴۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۲-۳۴۱٫

[۴۷]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۰-۲۱؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۷٫

[۴۸]. اصطلاح «خلفای راشدین» یک اصطلاح رایج در میان دانشمندان اهل سنت است و مقصودشان از آن به استناد حدیثی که از پیامبر اسلام نقل می‌کنند، چهار خلیفه‌ی اول پس از رحلت رسول خدا است؛ و با این تعبیر، آنان را از نظر صلاح و رشاد، از خلفای بعدی جدا می‌کنند (ر.ک: عبدالرحمن سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص ۱۶). برخی از علمای عامه، امام حسن مجتبی (ع) را نیز جزء آنان دانسته، تعداد آنان را پنج نفر معرفی می‌کنند؛ چنان‌که ابن حجر هیتمی (۹۷۴ ق) می‌نویسد: حسن [بن علی] آخرینِ خلیفه‌ی راشدین است. (ر.ک: احمد بن حجر هیتمی مکی، الصواعق المُحرِقه فی الردّ علی اهل البدع و الزندقه، ص ۱۳۵). این اصطلاح بسیار دیرتر از عصر خلفای یاد شده و عصر امام حسین (ع) و به گفته‌ی برخی از محققان، در زمان خلافت ابو العباس سفّاح (نخستین خلیفه‌ی عباسی) یعنی بعد از سال ۱۳۲ ق رایج شده است (ر.ک: هلال بن محسن صابئی، رسوم دار الخلافه، ص ۱۲۹؛ فاروق عمر، بحوث فی التاریخ العباسی، ص ۲۰۰) و هیچ سند تاریخی در دست نیست که سابقه‌ی این اصطلاح را پیش از عصر عباسیان اثبات کند. با این توضیح چون امیر المؤمنین علی (ع) نیز طبق این اصطلاح، جزء آن چهارنفر است، معنا ندارد که خلفای راشدین بر نام آن حضرت عطف شود. با توجه به آنچه گفته شد، به نظر می‌رسد این جمله را بعدها به سخنان امام حسین (ع) اضافه کرده‌اند.

[۴۹]. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ لاَخِیهِ مُحَمَّدٍ ابْنِ الْحَنَفِیَّهِ المعروُف وَلَد عَلَی بن ابی طالب رَضی اللهُ عَنه: أَنَّ الْحُسَیْن بن علی یَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِه، وَ أَنَّ الْجَنَّهَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَهَ آتِیَهٌ لا رَیْبَ فِیها وَ أَنَّ اللَّهَ یَبْعَث مَن فی الْقُبُور، وَ إنی لَمْ اَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا مُفسِداً وَ لَا ظَالماً وَ انَّمَا خَرَجْتُ لِطَلبِ النّجاحِ و الصّلَاحِ فِی أُمَّه جَدّی محَمَّد( ص) أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْکَر وَ أَسیرَ بِسیرَهِ جَدِّی محمَّد (ص) وَسیرَهِ أبی علیِّ بن‏ ابی طاَلِب وَ سیره الخُلَفاءِ الرَّاشِدین المْهدِیینَ رَضِی اللهُ عَنهُم فَمَن قَبِلَنی بِقبولِ الحَقّ فَاللهُ اَولی بِالحقِّ، وَ مَنْ رَدّ عَلَیَّ هَذَا أصْبِر حَتّى یَقضِى [اللّهُ] بَیْنِی وَ بَیَنَ القومِ بِالحقِّ وَ یَحْکُم بَینی و بَینَهُم [بِالحق] وَ هُوَ خَیرُ الحَاکِمینَ، هَذِهِ وَصیَّتی إلیکَ یَا أخِی! وَ مَا تَوفِیقی إلّا بِاللّهِ عَلیهِ تَوکَّلْتُ وَ اِلَیْه أنیب، وَ السَّلامُ عَلَیکَ وَ عَلى مَنِ اتَّبَع الهُدَى وَ لاحَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إلّا بِاللّه الْعَلیّ العَظِیم (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۱؛‌ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۸-۱۸۹)، ابن شهرآشوب بخشی از این سخنان را در جواب شفاهی امام حسین (ع) به ابن عباس آورده است (مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۹۷).

[۵۰]. قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۲۵۳-۲۵۴؛ مجلسی، بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۸۹، ح ۲۷٫

[۵۱]. طبعاً مقصود از آهنگ عراق این است که سفر حضرت، در نهایت به عراق منتهی شد؛ وگرنه مسلّم است که حضرت، از مدینه به قصد مکه حرکت کرد.

[۵۲]. … عن الفضَیْل بن یسار قال: قال لی أبو جعفر: لمّا توجّه الحسین (ع) إلى العراق دفع إلى أمّ سلمه زوج النبی (ص) الوصیّه و الکتب و غیر ذلک و قال لها: «إذا أتاک أکبر ولدی فادفعی إلیه ما [قد] دَفَعْتُ إلیک» فلمّا قُتِل الحسین (ع) اَتَى علیُّ بن الحسین أمَّ سَلَمه فَدَفَعَتْ الیه کلَّ شَیْیٍ‏ء أعطاها الحسین (ع) (شیخ طوسی، کتاب الْغَیْبَه، ص ۱۹۵-۱۹۶، ح ۱۵۹). ظاهر روایت نشان می‌دهد که امام سجاد (ع) از علی‌اکبر شهید بزرگ‌تر بوده است. در غیر این صورت، شاید مقصود، اکبر فرزندان موجود پس از شهادت امام بوده است.

[۵۳]. … ابی بکر الحضرمی عن ابی عبدالله (ع) قال: انّ الحسین صلوات الله علیه لما صار الی العراق استودع ام‌سلمه رضی الله عنها الکتب و الوصیه، فلما رجع علی بن الحسین (ع) دَفَعَتْها الیه (کُلَیْنی، الاصول من الکافی، ج ۱، ص ۲۴۲).

[۵۴]. فَإِنَّ قَتِیلَ الْطَّفِّ مِنْ آلِ هَاشِمٍ             أَذَلَّ رِقَاباً مِنْ قُرَیْشٍ فَذَلَّتِ‏ِ

 حَبِیبُ رَسُولِ اللَّهِ لَمْ یَکُ فَاحِشاً             أَبَانَتْ مُصِیبَتُکَ الْأُنُوفَ وَ جَلَّت‏ِِِِ

[۵۵]. در قدیم مرسوم بوده که وقتی مصیبت بزرگی به مردم می‌رسید و عزادار می‌شدند، بعضی از آن‌ها نوک بینی خود را می‌بریدند. البته این عمل در اسلام تحریم شد.

[۵۶].  أَبْکی حُسیْناً سَیِّداً لِقَتْله شَابَ الشَّعَرُ                             وَ لقَتْله زُلْزلْتُمْ وَ لقَتْله انْکسَفَ الْقَمَرُ

    وَ احْمَرَّتْ آفَاقُ السَّمَاء منَ الْعَشیّه وَ السَّحَر                     وَ تَغَبَّرَتْ شَمْسُ الْبلاد بهمْ وَ أَظْلَمَت الْکوَر

    ذَاکَ بْنُ فَاطِمَهَ الْمُصَابُ بِهِ الْخَلائقُ وَ الْبَشَر                      أَوْرَثْنا ذُلًّا به جَدْعُ الْأُنُوف مَعَ الْغُرَر

(ابن قولویه قمی، کامل الزیارات، ص ۱۹۵، باب ۲۹).

[۵۷]. شیخ صدوق، الامالی، مجلس ۳۰٫

[۵۸]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴؛ طبری ،تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۱؛ ابو مِخْنَف، وَقْعَهُ الطَّف، ص ۸۵؛ هر چند بسیاری از مورخان فقط محمد بن حنفیه را استثناء کرده‌اند (مانند: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۱؛ ابو حنیفه‌ی دِیُنَوَری، اخبار الطِّوَال، ص ۳۳۷؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۱)؛ اما عمر بن علی را نیز باید استثناء کرد؛ زیرا ابن قُتَیْبه در المعارف، ص ۱۲۷ احوالات او را بیان کرده، ولی او را جزء شهدای کربلا نیاورده است. همچنین ابوالفرج اصفهانی در مَقاتل الطالبیین، ص ۸۴ خبر از نزاع وی با عبیدالله فرزند حضرت ابوالفضل العباس (ع) بر سر ارث بردن از آن حضرت می‌دهد که حاکی از عدم همراهی با امام می‌باشد.

[۵۹]. ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۳۷٫

[۶۰]. قصص (۲۸)، ۲۲، این آیه و آیه‌ی بعدی (وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى‏ رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنی‏ سَواءَ السَّبیلِ) که متعاقباً در فصل «ورود امام به مکه» ذکر خواهد شد، آغاز حرکت حضرت موسی از مصر را حکایت می‌کند که چون در برابر زورگویی‌های قبطی‌ها (هم نژادهای فرعون) درنزاع بین یک قطبی و یک سبطی (اسرائیلی)، از سبطی حمایت کرد و در این ماجرا یک قبطی کشته شد، مأموران فرعون بسیج شدند تا او را دستگیر کنند و او با بیم و امید دور از چشم فرعونیان مصر را ترک کرد.‏

[۶۱]. مرحوم میرزا آقا دَربَندی در کتاب اِکسیر العبادات فی اسرار الشهادات (ج ۲، ص ۶۲۷) به نقل از یک نسخه‌ی مجهول المؤلف از طریق عبدالله بن سنان کوفی از جدّ او گزارشی نقل می کند مبنی بر این‌که او آن شب شاهد حرکت امام بوده و مشاهده کرده که صندلی‌هایی را آوردند و امام روی یکی از آن‌ها نشست و بنی‌هاشم اطراف امام ایستاده بودند و در آن طرف، چهل محمل دیده که با پارچه‌های حریر و دیبا زینت شده بود. آن‌گاه امام به بنی‌هاشم امر کرد که بانوان مَحرم را سوار بر محمل‌ها کنند….؛ مؤلف معالی السِّبْطَیْن نیز عیناً این گزارش را آورده است (ص ۱۳۶). این گزارش نه تنها با خروح سریع و پنهانی امام حسین (ع) از مدینه، همراه با بیم و امید، سازگار نیست، بلکه اشکال‌های متعدد دیگری نیز دارد؛ از جمله: الف) حرکت امام از مدینه به مقصد عراق و کربلا معرفی شده است؛ در حالی که حضرت از مدینه عازم مکه بود؛ ب) از امام حسین (ع) با عنوان پادشاه حجاز یاد شده و برای او موکب مجلل شاهانه تصویر شده است؛ به‌طوری که کجاوه‌ها با پارچه‌های حریر و دیبا پوشیده شده بوده است!؛ ج) بعضی از بانوان، جزء همراهان کاروان حسینی، آورده شده که حضور آن‌ها در کربلا محل بحث است وحضور بعضی از آنها در هیچ منبع دیگری ذکر نشده است؛ د) گروهی تماشاچی از بنی‌هاشم تصویر شده که شاهد حرکت امام بوده و برای وداع آمده بودند و اهل مدینه یک‌پارچه در وداع امام ناله و فریاد سر داده و گریه کرده‌اند، که این مستلزم حرکت آشکار و آزادانه‌ی امام است؛ ه) نامه‌نگاری اهل کوفه به امام و دعوت او از مدینه به عراق، که در هیچ منبع قدیمی نیامده است. درباره‌ی آغاز نامه‌نگاری کوفیان با امام، به خواست خدا در فصل سوم همین بخش از کتاب، تحت عنوان «ساختار سیاسی مذهبی کوفه» به تفصیل بحث خواهیم کرد. با توجه به آنچه گفته شد، این گزارش نمی‌تواند درست باشد.

[۶۲]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۵؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۲؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۹٫

[۶۳]. نام کامل او ابو عثمان یزید بن زیاد بن ربیعه بن مُفَرِّغ حِمْیّرِی است. مُفَرِّغ لقب جدّ او بوده است؛ زیرا او شرط بسته بود که قدح بزرگی شیر را بنوشد و نوشید تا قدح خالی شد؛ از این‌رو او را مُفَرِّغ (خالی کننده) گفتند (یاقوت حَمَوی، مُعجَم الادباء، ج ۲۰، ص ۴۳؛ ابن خَلِّکان، وفیات الأعیان و أنباء ابناء الزمان، ج ۶، ص ۳۴۲). یزید بن مُفَرِّغ شاعری خوش طبع و حماسه‌سرا بود و اشعاری نیکو می‌سرود (ابن خَلِّکان، همان و ص ۳۵۲). او ابتدا با حکومت بنی امیه ارتباط و پیوستگی داشت. حتی در لشکرکشی عباد بن زیاد (برادر عبیدالله بن زیاد مشهور) همدم او بود؛ اما از او رنجیده شد و در هجو او شعری سرود و چون از طرف او مطرود و مبغوض شد، دودمان بنی‌امیه را با اشعار نغزی هجو کرد. مخصوصاً زنازادگی زیاد بن ابیه و برادر خواندگی فضاحت‌بار او را با معاویه مطرح کرد و به این علت از طرف حکمرانان یزید بن معاویه مخصوصاً عبیدالله بن زیاد تحت تعقیب قرار گرفت و ناگریز زندگی مخفی اختیار کرد. اما همه جا آن‌ها را با اشعار هجایی رسوا می‌کرد. سروده‌های او بر سر زبان‌ها می‌افتاد و خشم امویان را برمی‌انگیخت. سرانجام او را در بصره دستگیر کردند و بعد از رفتارهای ناجوانمردانه او را زندانی کردند (ابن خَلِّکان، وفیات الاعیان و إنباء ابناء الزمان، ص ۳۴۴-۳۴۹؛ یاقوت حَمَوی، مُعجَم الادباء، ج ۲۰، ص ۴۴-۴۳؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۱۷-۳۲۱؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۲۰-۵۲۲). او در زندان عبیدالله بن زیاد اشعاری حماسی سرود که دو بیت آخر آن همان است که امام حسین (ع) به آن‌ها تمثّل جست. مردم وقتی این دو بیت را از آن حضرت شنیدند، پی بردند که او بر ضد یزید قیام خواهد کرد (ابن قُتَیْبه، الشّعر و الشعراء، ص ۲۰۹-۲۱۲؛ ابن خَلِّکان، همان، ص ۳۵۳). یزید بن مُفَرِّغ در سال ۶۳ ق درگذشت (ابن خَلِّکان، وفیات الأعیان و إنباء ابناء الزمان، ص ۳۵۴؛ یاقوت حَمَوی، همان، ص ۴۵). سید اسماعیل حمیری(ابوهاشم اسماعیل بن محمد بن یزید، ملقّب به سید حمیری)، شاعر حماسه‌سرای شیعی و مدافع ولایت علی (ع) و از شعرای غدیر، نوه‌ی دختری یزید بن مُفَرِّغ بوده است (سید مرتضی، رسائل الشریف المرتضی، ج ۴، ص ۱۳۹؛ عبد الحسین امینی، الغدیر، ج ۲، ص ۲۳۱-۲۳۳ به نقل از مرزبان؛ همچنین ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، کتاب الاغانی، ج ۷، ص    ۲۲۹ به بعد). برای آگاهی بیشتر از زندگانی یزید بن مُفَرِّغ، ر.ک: مقاله‌ی آقای آذرتاش آذرنوش در دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج ۲، ص ۴۵۴-۶۴۸٫

[۶۴]. من آن قهرمان دلیر نباشم که هنگام حمله‌ام (به دشمن) در سپیده‌ی صبح، حیوانات بیابان به وحشت می‌افتادند و اسم من یزید مُفَرِّغ نباشد؛ اگر از بیم مرگ، دست بیعت در دست دشمن بگذارم؛ چه آن‌که راه گریزی از من نیست و هرچه از مرگ فرار کنم، مرگ در کمین من خواهد بود.

[۶۵]. (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۲؛ مسعودی مروج الذهب، ج ۳، ص ۶۴) البته طبری این اشعار را مربوط به روز اول از دو روزی که امام در مدینه ماندند ذکر کرده و می‌نویسد: حضرت در حالی که به مسجد مدینه وارد می‌شد، این اشعار را می‌خواند (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۲).

[۶۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۸۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۴- ۳۵٫ 

[۶۷]. کاروان‌ها در اعصار گذشته و با وسایل نقلیه‌ی آن زمان، این مسافت را که با جاده‌ی کنونی در حدود پانصد کیلومتر است، در حدود ده روز طی می‌کردند. چنان‌که به نقل واقدی، سپاه قریش در جنگ احد در عرض ده روز این راه را طی کرد (کتاب المغازی، ج ۱، ص ۲۰۶)؛ همچنین پیامبر اکرم (ص) هنگام هجرت، در عرض هشت روز این راه را طی کرد (ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۲۳۲-۲۳۳).

[۶۸]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۱۸؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۶٫

[۶۹]. ابن اعثم، همان؛ خوارزمی، همان، ص ۱۸۵٫

[۷۰]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۴۳؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۳۲٫

[۷۱]. در فصل دوم از بخش اول این کتاب، در بحث «جایگاه و منزلت امام حسین نزد پیامبر (ص) و مسلمانان»، مختصری از زندگانی عبدالله بن مطیع در پاورقی بیان شد.

[۷۲]. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج ۵، ص ۱۴۴-۱۴۵٫ ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین من تاریخ مَدینه دِمَشق، ص ۱۵۵٫

[۷۳]. ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۳۸٫

[۷۴]. همان؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۳؛ خوارزمی،‌ مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۹٫ به نظر می‌رسد امام حسین (ع) دو ملاقات با عبدالله بن مُطیع داشته است؛ یکی هنگام رفتن از مدینه به مکه (که در متن آوردیم) و دیگری هنگام رفتن از مکه به سوی عراق که در هر دو ملاقات، عبدالله بن مطیع با آن حضرت گفت‌و‌گو کرده است ولی تنها در گفت‌و‌گوی دوم، سخن از قصد امام برای رفتن به عراق مطرح شده است. ولی ابن عبدربّه و ابن عساکر این دو گفت‌و‌گو را با هم خلط کرده‌اند و گفت‌و‌گوی امام حسین (ع) با عبدالله بن مطیع در ملاقات دوم را، در ملاقات اول ذکر کرده‌اند. (ابن عبدربّه، اَلْعِقْدُ الفَرید، ج ۴، ص ۳۵۲؛ ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین من تاریخ مدینه دمشق، ص ۱۵۵، ح ۲۰۱). ابن عبدربّه می‌گوید: «حسین از جاده‌ی اصلی به سوی مکه متوجه شد… و در راه از کنار عبدالله بن مطیع که در ملک خود و کنار چاه آبش اقامت کرده بود، گذر کرد و در آن جا فرود آمد. عبدالله به حسین (ع) گفت: ای ابا عبدالله؛ خدا بعد از تو آب گوارایی را برای ما ننوشاند؛ به کجا می‌روی؟ حسین (ع) گفت: به سوی عراق. عبدالله گفت: سبحان الله! چرا؟ ایشان پاسخ داد: معاویه مرده و بیش از یک بار شتر، ‌نامه از مردم عراق برای من آمده است. عبدالله گفت: یا ابا عبدالله! این کار را انجام نده. به خدا سوگند آنان (حرمت) پدرت را حفظ نکردند؛ در حالی که بهتر از تو بود؛ پس چگونه حرمت تو را حفظ خواهند کرد؟ به خدا سوگند اگر تو کشته شوی بعد از تو حرمتی باقی نخواهد ماند». باید توجه داشت که ممکن است امام دو بار با عبدالله بن مطیع دیدار کرده باشد اما چاه و مزرعه‌ی او طبعاً در دو جا نبوده است؛ یا بین مکه و مدینه بوده و یا بین مکه و کوفه؛ در حالی که در هر دو دیدار، سخن از چاه آب نیز به میان آمده است. این امر نشان می‌دهد که گزارش دو دیدار با هم خلط شده است. 

[۷۵]. قصص (۲۸)، ۲۲٫ درباره‌ی این آیه و آیه‌ی قبل اندکی پیش توضیح داده شد.

[۷۶]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۵٫