حوصلهی وحید داشت سر میرفت. نیم ساعت میشد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که میگذشت، دست بلند میکرد؛ اما هیچ کدام ترمز نمیکردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستارهی قطبی در شمال میدرخشید.
ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری میکرد که چرا برای برگشتن به پادگان دیر کرده است. از دور، نور ماشینی را دید که نزدیک میشد. خدا خدا کرد که این ماشین نگه دارد. ماشین نزدیک شد. دست بلند کرد و با صدای بلند گفت:
پادگان …
ماشین به سرعت از کنارش گذشت. لب گزید. ماشین دهها متر جلوتر ایستاد و بعد عقب عقب آمد. وحید با خوشحالی ساکش را برداشت و به سوی ماشین دوید. دید که ماشین پلاک سیاه دارد و تویوتا وانتی کرم رنگ است.
مهدی، شیشهی راست را پایین کشید. وحید گفت: «سلام اخوی.»
مهدی گفت: «سلام. کجا میروی؟»
- پادگان.
– سوار شو.
وحید در را باز کرد و کنار مهدی نشست. مهدی دنده چاق کرد و ماشین به حرکت درآمد. وحید پرسید: «شما هم نیروی لشکر عاشورا هستید؟
- اگر خدا قبول کند.
مهدی گفت: «تا این موقع چرا بیرون ماندهای.»
- حقیقتش من تازه به لشکر آمدهام. نمیدانستم که از غروب به بعد به سختی میشود ماشین برای پادگان پیدا کرد.
– چه کارهای؟
- الآن که بسیجیام؛ اما دانشجوی هنر هم هستم. نقّاشم. آمدهام بجنگم؛ امّا به تبلیغات مأمور شدم. رفته بودم اهواز، وسایل نقاشی بخرم. میخواهم تصویر شهدا را روی دیوارهای پادگان بکشم.
مهدی لبخندی زد و گفت: «بهبه… خدا خیرت بدهد. کار شما ثواب جنگیدن در خط مقدم را دارد. هنرت را دست کم نگیر.»
وحید متوجه نشد که کی به پادگان رسیدند. بین راه، کلی با رانندهی که نمی شناخت، گپ زد و با او گرم گرفت. حتی چند لطیفه هم برای مهدی تعریف کرد و هر دو خندیدند.
مهدی، وحید را تا نزدیکی واحد تبلیغات رساند و خداحافظی کرد. وحید وقتی یادش افتاد اسم راننده را نپرسیده است که ماشین از او دور شده بود.
سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحید بیحال و کلافه از گرما در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ پارهها و زبالههای دور و اطراف ساختمان بود.
وحید آهسته جلو رفت و زد به گرده مهدی. مهدی برگشت و هر دو در آغوش هم گره خوردند. وحید گفت: «چطوری اخوی؟ این چند روزه خیلی دنبالت گشتم؛ اما پیدات نمیکردم.»
مهدی، عرق سر و صورتش را با پر چفیه گرفت و گفت: «زیر سایهی شما هستم. شما خوبید؟»
وحید، دست مهدی را کشید و زیر سایبانی رفتند. وحید گفت: «پدر آمرزیده، مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع میکنی؟ بر به رانندگیات برس.»
مهدی خندید و گفت: «مگر من با نیروهای خدماتی چه فرقی دارم؟ همه بسیجی هستیم و به خاطر خدا به اینجا آمدهایم. بیا تو هم کمک کمن زبالهها را جمع کنیم.»
- شوخی میکنی؟! من و آشغال جمع کردن؟ ول کن بابا. بیا برویم به واحد ما تا یک لیوان شربت آبلیمو به خوردت بدهم، سر حال بیایی، بیا برویم.
- نه… خیلی ممنون. باید زبالهها را جمع کنیم. انشاالله یک وقت دیگر.
در آخر، وحید با دلسوزی گفت: «ببین اخوی، یکی از دوستان من تو ستاد لشکر بیا و برو دارد. دوست داری بهش بگویم منتقلت کنند به واحد ما؟».
مهدی، دست بر شانهی وحید گذاشت و گفت: «ممنون… همین جا که هستم، راضیام.»
وحید با مهدی دست داد و گفت: «هر جور که راحتی. خب، من رفتم. خداحافظ.»
- خداحافظ.
وحید چند قدمی از مهدی دور نشده بود که یادش آمد اسم دوست جدیدش را نپرسیده است. برگشت و گفت: «راستی، من هنوز اسمت را نمیدانم.»
مهدی گفت: «اسم من به چه درد تو میخورد؟ من کوچک شما هستم: الله بندهسی.»
وحید خندید و گفت: «باشد. پس از حالا تو را الله بندهسی صدا میکنم. خداحافظ.»
وحید در حال نقاشی بود که تکه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزید. با عصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد که حسین را دید. زبانش از خوشحالی بند آمد. از روی داربست پایین پرید. حسین را بغل کرد. با حسین از کودکی دوست بود. وحید میدانست که او فرمانده یکی از گردانهای لشکر است.
حسین گفت: «چطوری پیکاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟»
وحید، شانهی حسین را فشرد و گفت: «مگر من چهام است؟ دستم چلاق است یا پایم شل؟»
حسین خندید. وحید گفت: «چه عجب از این طرفها. راه گم کردی؟»
- نه وحید جان، شنیده بودم که به پادگان آمدهای. دوست داشتم به دیدنت بیایم؛ اما وقت نمیشد. امروز با آقا مهدی جلسه داریم. وقتی به پادگان آمدم، گفتم قبلش بیایم و ببینمت.
- بارک الله … حالا با فرمانده لشکر جلسه میگذاری؟ من خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیک ببینم.
- خب، اینکه کاری ندارد. موقع ناهار بیا ستاد لشکر. من آنجا هستم. میرویم و آقا مهدی را میبینی.
وحید گفت: «باشد. برای ناهار آنجا هستم.»
حسین رفت و وحید سرگرم کارش شد.
بعد از نماز ظهر و عصر، وحید به ساختمان ستاد لشکر رفت. حسین را پیدا کرد. بعد هر دو از پلهها بالا رفتند. دل تو دل وحید نبود. دچار هیجان شده بود. هنوز به اتاق فرماندهی نرسیده بودند که چشم وحید به مهدی افتاد.
مهدی کنار در ورودی اتاق فرماندهی ایستاده بود و به مهمانها خوشامد میگفت. وحید با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اینجا چه کار میکنی؟ مثل اینکه رانندهی فرمانده لشکری. آره؟»
مهدی، لبخند زنان دست وحید را فشرد. وحید به سوی حسین برگشت و گفت: «حسین آقا، همان دوست ماست که میگفتم. اسمش را گذاشتهام الله بندهسی.»
مهدی تعارف کرد که داخل شوند. حسین، دست وحید را کشید و او را گوشهای برد و غرّید: «وحید، چرا این طوری میکنی؟»
وحید گفت: «تو چرا رنگت پریده؟»
حسین با ناراحتی گفت: بندهی خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشکر عاشورا. چشمان وحید گرد شد. نفسش بند آمد. احساس کرد که صورتش گُر گرفته است.
اتاق فرماندهی پر شد. سفره را پهن کردند؛ اما وحید حال و روز خوبی نداشت. از خجالت نمیتوانست به آقا مهدی نگاه کند؛ مهدی مهربانانه به او تعارف میکرد که غذایش را بخورد. وحید چند لقمه به زور خورد. چند لحظهی بعد، وقتی دید حواس آقا مهدی به جای دیگر است، آهسته بلند شد و از اتاق بیرون زد و یک نفس تا واحد تبلیغات دوید.
وحید در اتاق کز کرده بود. نمیدانست چه کار کند. به خودش لعنت میکرد که چرا به آقا مهدی بیاحترامی کرده است. یاد شوخیها و سر به سر گذاشتنش با آقا مهدی میافتاد و بیشتر خودخوری میکرد. بغض کرد. ناگاه در اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحید ترکید. بلند شد. آقا مهدی را از ورای پردهی لرزان اشک میدید. مهدی، دست بر شانهی وحید گذاشت و گفت: «گریه نکن بسیجی، مگر چه شده است؟»
منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۷۳ تا ۹۱٫
[۱]. ترجمه فارسی: بندهی خدا.
پاسخ دهید