سوت خمپاره همهمان را درازکش کرد. طوفان ترکشها که آرام شد، نگاهش کردم. چسبیده بود به گونیها. وقتی دید نگاهش میکنم، راست نشست. عضلاتش را شل کرد و سعی کرد آرام و شجاع جلوه کند. نمیشد سنش را حدس زد. از آنها بود که نمیتوان گفت سی سالهاند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عمیق میان ابروهایش به چشم میآمد. از آنهایی بود که اخمی مدام دارند. تلخ، عبوس و متنفر نشسته بود.
دستهایش بسته بود اما یقین داشتم میتواند با دندانهایش خرخرهی دست کم یکی از ما را بجود. او را صبح به اسارت گرفته بودند. عباس آورده بودش تا من که زبانش را میفهمم بپرسم آن طرف چه خبر است من پرسیدم جواب نداد. برایش کمپوت باز کردم، نخورد و حتی قمقمهی آب را از دستم نگرفته بود. فقط اسم خودش را تکرار میکرد و دست آخر هم گفت که جز با هم درجهی خودش حرف نخواهد زد و بعد ساکت نشست گوشهای.
خط شلوغ بود. عراقیها طوری میجنگیدند که تا آن وقت ندیده بودم؛ یک جوری از ته دل و با تمام وجود، هر چه داشتند رو کرده بودند. عباس گفت: «به احتمال زیاد چند روزی همین جا هستیم تا از نفس بیفتند یا نفس ما را ببرند.»
آسمان هم به قدر زمین شلوغ بود؛ بالاتر هواپیماها و هلیکوپترها و پایینتر توپها و گلولهها. اسیر عراقی؛ و لجبازیِ عصبانی کنندهاش را به دورترین گوشهی ذهنم راندم و حواسم را جمع رو به رویم کردم؛ خرمشهر آنجا بود. از این فاصله فقط دو سه ساختمان بلند دیده میشد. عباس گفت : «یعنی همهی شهر را خراب کردهاند، که فقط همینها به چشم میآید یا خانهها کوتاهتر از آن بوده که ما فکر میکردیم؟»
از دور، از انتهای خاکریزی که عراقیها برای حفاظت از شهر زده بودند و حالا دست ما بود، جیب آهویی میآمد. حسین آقا خودش پشت فرمان بود، و بیسیمچی کنارش. تا حالا چند بار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را کنترل کند. کناری ترمز کرد. ماشین هنوز روشن بود و دستهای او روی فرمان. عباس گفت: «دست و دلباز آتش میریزند رو سرمان. پرواز هلیکوپترهایشان بیشتر شده، دارند از سمت اروند مهمات میرسانند به نیروهای داخل شهر…»
حسین گفت: «پشت ضد هوایی باشید، با یک خط آتش راه هلیکوپترها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن کنید. اگر راه تدارکاتشان بسته نشود، این جنگ میتواند هفتهها طول بکشد. یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را میخواهند.»
دنده را جا زد تا حرکت کند. پریدم جلو و گفتم: «اسیر داریم حسین آقا، ماندنش هم اینجا خطرناک است. تخلیه اطلاعاتی هم نشده، افسر است. با کمتر از درجهی خودش حرف نمیزند.»
حسین خندید و گفت: «خُب، میگفتی سپهبدی! حالا کجاست؟»
ماشین را خاموش کرد و پایین آمد. اسیر عراقی، پشت گونیها تکیه داده بود به دیوارهی خاکریز. حسین رو کرد به من و گفت: «تو عربی بلدی؟»
گفتم: «من عربی بلدم، این حرف زدن بلد نیست!»
گفت: «بگو که من فرماندهی تیپم.»
ترجمه کردم. چیزی نگفت. نگاهی به چهرهی جوان حسین کرد و لباسهای ساده و بیدرجهاش. پوست کنارهی چشمهایش کمی جمع شد. انگار حرفمان را جدی نگرفته بود. حسین گفت: «بگو اصلاً مهم نیست باور کنی یا نه، مهم این است که خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما آمدهایم آن را پس بگیریم و میگیریم.»
صبر کرد تا حرفهایش را ترجمه کردم. بعد بیآنکه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: «لشکرهای ما شهر را محاصره کردهاند. امید شما به گردان تانکتان است که میخواهد از شلمچه نفوذ کند و حلقهی محاصره را بشکند. اما نمیتواند. میدانم.»
دوباره مکث کرد. من ترجمه کردم و او باز ادامه داد: «می فهمی چه خطری دوستانت را تهدید میکند؟ با خط آتش راه هلیکوپترها را میبندیم. چقدرمقاومت میکنید؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ تا نفر آخر کشته میشوند یا از گرسنگی میمیرند؟»
اسیر عراقی چشمهایش را به زمین دوخته بود اما حسین با چنان سماجتی چشم دوخته بود به پشت پلکهای فرو افتادهی او که سرش را بالا آورد و چشم در چشم او شد.توجهش جلب شده بود. حسین بعد از مکثی طولانی گفت: «فقط تو میتوانی به آنها کمک کنی!»
من ترجمه کردم و همراه اسیر عراقی با تعجب و انتظار به لبهای حسین خیره شدم.
آزادت میکنم که بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاکمان نمیگذریم. خرمشهر را پس میگیریم اما نمیخواهیم خونین شهر شود… برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال، این خیلی بهتر از مُردن است. همین!»
هنوز ترجمهی حرفهایش را تمام نکرده بودم که سرنیزهاش را درآورده و به سوی اسیر عراق رفت. چشمهای او از وحشت گرد شد. حسین جلو رفت و بند پوتینی را که دور دستهای او با گرههای کور بسته شده بود، برید. حواس عراقی دیگر به من نبود. به دستش نگاه کرد و به حسین، که حالتی جدی امّا تشویق کننده داشت. اسیر عراقی لبهای خشک داغمه بستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگار برای گفتن حرفی تردید میکرد. بعد از چند لحظه، شمرده و آرم پرسید: «تو کی هستی؟»
قبل از آنکه من جملهاش را ترجمه کنم، حسین فهمید و جواب داد: «حسین، حسین خرازی، فرماندهی تیپ امام حسین علیه السلام.»
عراقی برای اولین بار مستقیم به من نگاه کرد و به اسلحهای که در دست داشتم، و به عباس که همراه حرکات دست و سر میگفت: «ولش میکنید برود؟ به همین سادگی؟ میدانید چقدر خطر دارد؟»
بعد آرام برگشت، پشت به ما کرد و راه افتاد. با چنان حالتی میرفت که انگار هر لحظه منتظر ضربهای از پشت سر بود. کمی دور شد. با چرخشی، ناگهان رو به ما برگشت. جوری که بخواهد ما را در حال نشانه رفتن پشتش غافلگیر کند، اما حسین مشغول صحبت با بیسیم بود و من داشتم رفتن او را نگاه میکردم وعباس غرغرکنان از شیب خاکریز بالا میرفت.
حسین، با یک دست گوشی بیسیم را گرفته بود و با دست دیگر سعی داشت قمقمهاش را از کمر باز کند. که کرد و بعد آن را پرت کرد طرف اسیر عراقی و گفت «بگیر.»
عراقی میان زمین و هوا قمقمه را گرفت، لحظهای نگاهش کرد و بعد خمیده اما سریع به سوی شهر دوید، چنان که گویی از مرگ فرار میکند.
خورشید روی خط افق میان انبوه ابرهای سرخ شناور بود. عباس از پشت ضد هوایی پایین آمد. انگشتها و عضلات بازویش آشکارا از خستگی میلرزید. چند ساعت بود که برای ایجاد یک خط آتش یک سره شلیک کرده بودیم. دو هلیکوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روی سر ما بیسابقه بود. عباس گفت: «کار خودش را کرد. گرای دقیق ضد هوایی و فرماندهی تیپ را داده به توپخانهشان.»
عباس اصرار داشت حسین از آنجا برود. اما او از صبح مانده بود و همان دو گونی شن را کرده بود سنگر فرماندهی و به وسیله بیسیم با دیگران در ارتباط بود. پیکها پشت سر هم پیاده یا با موتور میآمدند، خبر میدادند و دستور میگرفتند. بچهها در شلمچه هنوز با تانکها درگیر بودند و نیروهای سمت گمرک میگفتند: «ناامیدی شجاعشان کرده است»
میگفتند: «بیش از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگیزهی جنگ از آنها گرفته نشود، کار سختتر از این خواهد بود…»
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. وقت اذان مغرب بود. حسین که در همین یکی دو ساعت آشکارا کم حرف و بیقرار شده بود، آستینش را بالا زد تا وضو بگیرد که صدایی دور، همهمهی گلولهها و شلیک را شکست.
«الله اکبر، دخیل الخمینی…»
حسین سراسیمه از خاکریز بالا رفت. دوربین را مقابل چشمها گرفت و چهرهاش لحظهای شکفته شد. کنارش ایستادم، دوربین را بییک کلام حرف اما با لبخندی گشوده، به من داد. نگاه کردم. تا چشم کار میکرد ستونی از سربازان عراقی بود که زیر پیراهنهای سفیدشان را به علامت تسلیم بالا سر تکان میدادند و پیشاپیش همه، همان اسیر اخموی لجباز بود.
آتش سبک شد و مقاومت دشمن در هم شکست.
منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۱۹ تا ۲۶٫
پاسخ دهید