خمپارهها و موشکها امان نمیدادند. درست میآمدند میخوردند به جایی که همین چند لحظه پیش از آنجا رد شده بودیم. رفتیم خودمان را رساندیم به ماهشهر.
آقای محلاتی گفت «باید تیمسار ظهیرنژاد رو ببینم.»
تیمسار فرماندهی نیروی زمینی بود. با هم جلسه داشتند. توی جلسهشان شهید فلاحی هم بود.
گفت «حاج آقا، ما میخوایم بریم جبهه. شما نمیآیین؟»
آقای محلاتی گفت «باید استخاره کنم. اون تسبیح من رو بدین!»
استخاره کرد، مکث کرد، سکوت کرد، برگشت گفت «مثل اینکه این دفعه قسمت نیست من با شما بیام.»
بعد از ظهر خبر آوردند که هواپیما را زدهاند و تمام سرنشیناناش شهید شدهاند خیلیها توی آن هواپیما بودند: شهید فلاحی، شهید جهانآرا، شهید نامجو، شهید کلاهدوز، خلاصه خیلیها.
حاج آقا گفت «دیدی، محمد آقا، استخارهی این بار من چه حکمتی رو رقم زد برامون؟»
آن روز حاج آقا خیلی گریه کرد. برای شهید همت هم خیلی گریه کرد.
ماندن و شهید شدن خیلی از دوستان و فرماندهان باعث شده بود حاج آقا جبهه رو ترک نکند.
قاصد خندهرو، ص ۱۷۸ و ۱۷۹٫
پاسخ دهید