یک روز حاج همت برای دیدار بچّه‌ها به چادر آنان می‌رود. بچّه‌ها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی می‌ریزند و شروع به شوخی با او می‌کنند. در این حین می‌بینند که حاجی می‌گوید: «ای بی‌انصاف‌ها، انگشتم را شکستید.»

ولی بچّه‌ها هیچ کدام توجهی به گفته‌ی حاجی نمی‌کنند. دو روز بعد دیدند که انگشت دست حاجی شکسته و گچ گرفته است.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردم‌داری»؛ شهید محمّد ابراهیم همت، ص ۶۳٫ / زورق معرفت، صص ۱۰۸ ۱۰۷٫