در حالات مرحوم آقا شیخ مجتبی قزوینی (اعلی الله مقامه) نوشتهاند که این بزرگوار میگوید: من در سالی که قحطی بود و همه گرفتار که مردم گرفتار بودند
می گوید: در سال مجاعه، ما در حجرهای که بودیم همه گرسنه بودیم. گفتند در بیرون شهر خیّری آمده و گوشت شتر آورده و بین گرسنهها تقسیم میکند. ما هم رفتیم و در عداد گرسنهها قرار گرفتیم. نوبت به ما رسید و چند سیر گوشت شتر به ما رسید. من که داشتم در مسیر میآمدم دیدم بانویی با وضع رقّتباری دو دختر گرسنه را در کنار خود دارد. یکی از آنها طرف راست او سر به زانوی مادر گذاشته و دیگری در سمت دیگر مادر، بیرمق و نیمهجان افتادهاند. این زن ارمنی بود، با زبان ارمنی چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم چه میگوید ولی گاهی به آسمان اشاره میکرد و گاهی به این بچّهها اشاره میکرد و از ما کمک میخواست که به داد من برسید، کودکان من از گرسنگی تلف میشوند.
من دیدم قابل تحمّل نیست من این گوشت را بخورم و یک خانم با دو دختر از گرسنگی تلف بشوند. فوراً به حجرهی خود رفتم و این گوشت را سرخ کردم و آوردم به این خانم که دو کودک در حال جان دادن داشت دادم. او شیرهی گوشت را در دهان بچّهها فشار میداد و من هم داشتم تماشا میکردم. دیدم به تدریج آنها چشم خود را باز کردند و از آن حالت نیمه رمقی در حال جان دادن جان گرفتند. یک مقدار که توانایی خوردن پیدا کردن و گوشت را لقمه کرد و در دهان آنها گذاشت ما آنها را نجات دادیم. برگشتم، از گرسنگی هیچ توانی نداشتم. در گوشهی حجره افتادم و دیگران توان بلند شدن هم نداشتم. طولی نکشید، دیدم در حجره باز شد، یک پیرمرد نورانی وارد شد، دیدم بقچهای را جلوی من گذاشت و گفت این متعلّق به شما است و رفت. طلبهها وارد حجره شدند و گفتند: این چیست؟ گفتم: پیرمردی این بقچه را گذاشت و گفت: این برای شما است. باز کردند، دیدیم نانهای روغنی معطّر، چه نانهایی! من با خود گفتم: این نانها از کجا آمد؟ یک مرتبه به یاد آوردم. وقتی این پیرمرد وارد حجره شد و گفت: این برای شما است. گفتم: از کجا آمده است؟ من در آن حال رمقی نداشتم بگویم شما چه کسی هستید؟ بعد گفت: این حاصل آن ایثاری است که در مورد آن کودکان روا داشتید.
کسی که اینطور از ایثار خود کرامت ببیند پیدا است فروغ چراغ ایمان در دل او بیشتر میشود.
وقتی آقا شیخ مجتبی قزوینی وقتی این عمل را انجام میداد امیدی نداشت که کرامت یا معجزهای در کنار این کار باشد. او برای خدا قدمی برداشت، بذری پاشید امّا خدای متعال حاصل آن را به او نشان داد. این شیرینی عمل صالح برای انسان روشنایی دل و آرامش باطن میآورد. او نادیده خرید و خدای متعال قلب او را استوار کرد. مرحوم شیخ مجتبی قزوینی به جایی رسیده بود که بعضیها نقل کردند که شخصی او را مسخره کرده بود و گفته بود: حضرت داود پیغمبر «أَلَنَّا لَهُ الْحَدیدَ»[۱] این حدید و فولاد در دست حضرت داود (علیه السّلام) مثل موم نرم میشد. گفت: یعنی به مادّهای دست یافته بود که از نظر شیمیایی با آن مادّه این آهن را نرم میکرد و آن را ذوب میکرد؟ او ناراحت شد و گفت: چه میگویی؟ او پیغمبر بود! ما هم میتوانیم این کار را انجام دهیم. سپس یک سینی مسی را برداشت، آن سینی نرم شد و با دست خود مثل کاغذ تا کرد.
پی نوشت
[۱]– سورهی سبأ، آیه ۱۰٫
پاسخ دهید