احساس حضور
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب میسوخت. کسی نبود. نمیدانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریهام گرفت. به ابراهیم گفتم: «بیمعرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچّه را نگه دار ساکتش کن!»
خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچّه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچّه آرام خوابیده.
به خودم گفتم: «این حالت حتماً از نشانههای قبل از مرگ بچّهست.»
خیلی ترسیدم. آفتاب که زد، بیقرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت: «این بچّه که چیزیش نیست.»
حضورش را گاهی اینطور حس میکردیم.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید