محمد آمد ازم اسلحه خواست تا برود ساوه به هوای یک ساواکی خطرناک که بکشدش.
گفت «نگران نباش. حکم اعداماش رو از بزرگترها گرفتهم.»
گفتم «کی هست حالا؟»
گفت «از اون شکنجهگرهای قاتل که رفته خودش رو یه گوشه زده به موش مردگی.»
گفتم «تنها میخوای بری؟»
گفت «اوساکریم هست، اسلحه رو هم که تو جور کنی، دیگه تنها نیستم.»
گفتم «خوشدست و خوشتیر الآن ندارم.»
گفت «فقط تیر درکنه کافیه.»
یکی داشتم که مال خودم بود و همچین بفهمی نفهمی درست کار نمیکرد. آوردم دادم بهاش.
گفت «چرا تا حالا رو نکردی؟»
گفتم «خوش دست هست، ولی خوشتیر نیست. یه کم گیر و گرفت داره.»
دست به سرو گوشاش کشید، مسلحاش کرد، شلیک بیتیر هم کرد و گفت «این طفلکی که ساق و سالمه»
خندیدم گفتم «خدا کنه تا آخرش ساق و سالم بمونه.»
با اسلحه رفت، دو سه روز بعد آمد، دیدم دارد میخندد.
گفت «تو هم با این ابوقراضهت.»
گفتم «شلیک نکرد؟»
گفت «نزدیک بود به کشتنام بده.»
گفت رفته برای ساواکیه اسلحه کشیده گرفته توی صورتاش و او هم اسلحهاش را در آورده نشانه رفته توی صورت محمد و هردوشان تا خواستهاند شلیک کنند، اسلحههاشان گیر کرده.
محمد گفت «مجبور شدم بپرم یقهاش رو بگیرم، اون قدر با ته کلت بکوبم به سرش تا جوناش در ره.»
خنده را گذاشت روی لبهاش بماند، برگشت مشکوک به من گفت «راستاش رو بگو، محسن اسلحهی اون رو هم تو جور کردهی؟»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محسن رفیقدوست
پاسخ دهید