شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور

می‌ریخت در نگاه زمین آبشار طور

 

گلدسته‌ها به حُرمتِ بانگ اذان بلند

چون دست‌های عاطفه بر آسمان بلند

 

پرواز اشک، گَرد غم از چهره می‌زدود

آواز التجا همه‌جا بال می‌گشود

 

عطر محبت تو در آفاق می‌نشست

آهنگ نور بر دل عشاق می‌نشست

 

از کوچه‌های خستۀ دلتنگ تا شما

می‌آیم ای نهایت امّیدِ ما، شما!

 

وقتی که می‌رسم به تو لبخند می‌زنی

در خود شکسته‌ام، تو مرا بند می‌زنی

 

لبخند سبز تو به دل امّید می‌دهد

یعنی به دست ما گل خورشید می‌دهد

 

هر چند چون غبار غریبی پیاده‌ام

اینجا برای دیدن تو ایستاده‌ام

 

وقتی که با اشاره صدا می‌کنی مرا

از قید هر کلام رها می‌کنی مرا

 

جایی که عطر عشق تو پرواز می‌کند

درهای بسته را به سحر باز می‌کند

 

وقتی که اشک در قدم آه می‌چکد

آیینۀ نگاه تو اعجاز می‌کند

 

هر غنچه خاطرات دلِ تنگ خویش را

تا باز می‌شود، به تو ابراز می‌کند

 

شعر زلال چشمۀ آن چشم‌ها مرا

در مثنوی همیشه غزل‌ساز می‌کند

 

اینجا دری به خلوت عشّاق بسته نیست

بالی برای سیر به آفاق بسته نیست

 

اینجا مراد از چمن اشک چیدنی‌ست

نور دعا به چهرۀ احساس دیدنی‌ست

 

اینجا تو را به سیرِ سماوات می‌برند

لب‌های بسته را به مناجات می‎‌برند

 

بالی بزن که وسعت این طورِ غرق نور

با چلچراغ اشک شود آبشارِ طور

 

در پرتوِ نگاهِ نوازشگر رضا

داروی درد می‌چکد از آبیِ فضا

 

دریاست این تبارِ سخاوت،‌ وضو بگیر

هر حاجتی که داشتی امشب از او بگیر