منش بنیصدر با حزب جمهوری اسلامی همخوانی نداشت و اختلافها زبانه کشید و آتشاش آمد دامن بابا را گرفت. بنیصدر توی سپاه هم مخالف خوان داشت و چون دستشان به او نمیرسید، علنی به حاج آقای ما زخم زبان میزدند. بابا تا آنجایی که میتوانست دندان سر جگر می گذاشت تا نگذارد ترکش این اختلافها و زخم زبانها باعث بشود حکومت از جبهه و جنگ غافل بماند.
گاهی خیلی عذاب میدادند و با اینکه همیشه حرفهاش و گلایههاش را توی دل خودش نگه میداشتند، ولی یک بار طاقت نیاورد و سفرهی دلاش را باز کرد. گفت «تا حالا دیدهاین آهن گداخته بین پتک و سندان چه حالی داره و چه آتشی ازش زبونه میکشه؟… من همون حال رو دارم. به این آرامش و سکوتم اعتماد و اعتنا نکنین. چاره داشته باشم، به ولای علی، یه دهان هستم پر از فریاد. فقط حیف که این دستهام و این دهنم بدجوری بستهی حرمت امامه.» با هیچ کس در نیفتاد، به هیچ کس بیحرمتی نکرد، اما بی کار هم ننشست. رفت یک لایحه تنظیم کرد با این مضمون که نیروهای نظامی و انتظامی حق دخالت در امور سیاسی مملکت را ندارند و امضاهاش را هم رفت از نمایندگان موافق گرفت و برد به مجلس اول. خیلیها با این لایحه مخالفت کردند. بیشترشان از سران حزب جمهوری بودند. و مهمترینشان آقای هاشمی رفسنجانی، که آن موقع رییس مجلس بود.
حاج آقا رفت پیش امام و گفت که چه مشکلی پیش آمده. امام یک سخنرانی کردند و علنی مهر تأیید زدند روی لایحهی بابا و مجلس خیلی زود آن را تصویب کرد. اما مخالفتها بیدلیل نبودند. بنیصدر داشت از موقعیتاش سوء استفاده میکرد. بابا بعدها برامان گفت «یه بار رفتم پیش امام. چهل پنجاه روزی میشد که بنیصدر آمده بود در رأس کار. تنها هم نبودم. آقای بهشتی و موسوی اردبیلی و چند نفر دیگه هم بودن. به امام گفتم «آقا، دفتر این بنیصدر رو دارن مجاهدین خلق اداره میکنن. هر لحظه ممکنه خطا کنه و نشه جبرانش کرد. شما میفرمایین چی کار کنیم؟» امام گفتند «محلاتی! حق نداری با بنیصدر مخالفت کنی. فقط میری کمکش میکنی». باید اطاعت میکردم. محبور شدم گوشها و چشمهام رو به روی خیلی از اهانتها و تهمتها ببندم. چارهی دیگهای نداشتم.»
وقتی امام دیدن بنیصدر اصلاح نمیشود، علیهاش یک سخنرانی کردند و راه برای بابا باز شد تا برود به مجلس و آن سخنرانی تاریخی را بکند و به همه بفهماند که از تمام انحرافها و مشکلات بنیصدر خبر داشته و فقط به دستور رهبرش سکوت کرده، بلکه او اصلاح بشود، که نشد و آن شد عاقبتاش که با لباس زنانه از ایران فرار کرد رفت پیش همکفراناش.
قاصد خندهرو، ص ۲۱۰ و ۲۱۱٫
پاسخ دهید