بعد از اتمام مرخصی همراه همسرم به مریوان برگشتیم. من رئیس شبکه بهداشت مریوان بودم و نیامده گفتند بیا حاج احمد کارت دارد. راه افتادم رفتم به سوی حاج احمد همین که پیچیدم، چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم، چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم، خواستم برگردم. حاجی گفت: کجا؟ یقه‌ی مرا گرفت.

گفتم: برادر احمد چه شده؟ یقه‌ام را ول کنید. هیچ چیزی نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. در همین گیر و دار تازه فهمیدم هر مشکلی که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن من. مرا به اتاقی برد و درب آن‌جا را باز کرد. گفت : این چیست؟ دیدم یک جوان ۱۸-۱۷ ساله روی تخت خوابیده و دست‌هایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزی ناراحت است. نگاه کردم متوجّه شدم خون روی شلوارش، برای الآن نیست. لکه‌های خون حداقل برای ۳ ۲ روز پیش است. گفتم: برادر احمد، این زخمی است. گفت: من هم می‌دانم زخمی است. حاجی رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست پاسخ داد که یک هفته است که مجروح شده. حاجی از او پرسید: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا می‌خوری؟ رزمنده گفت: با دست. حاجی پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟ رزمنده گفت: نمی‌توانم، کسی کمکم نکرده، پایم شکسته است. آن‌جا بود که من یاد آن جمله‌ی احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقی بیافتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم. متوجّه شدم اتفاق بدی افتاده، و کارم قابل توجیه نبود. حاجی به من گفت: تو قول دادی در بیمارستان به مجروحان رسیدگی کنی، تو مرد نیستی، حرفت حرف نیست. حق هم داشت. وقتی احمد عصبانی می‌شد، می‌گفتیم آمپر چسبید، شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتی به چهل می‌رسید، می‌دانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت خواهی کردم و گفتم: دیگر این کار را نمی‌کنم. امّا گفت: نه من تو را ول نمی‌کنم. شب ساعت ۹ به سپاه بیا. سر ساعت ۹ به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبی و یک صندلی داشت که پشت آن نشسته بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله‌ی ۱۰ ثانیه بعد از من همسرم وارد شد. قیافه‌ی احمد اخمو بود. یک دفعه چشمش به خانمم افتاد و گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردی؟ گفتم: خودش خواسته همراهم باشد. احساس کردم، فضا عوض شد. البته از اوّل هم معلوم بود قصد برخورد نداشته. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد.

آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهی کرد و گفت: مجتبی حقش بود، امّا من هم تندروی کردم.»[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۶۵ تا ۶۸٫


[۱]. مصاحبه‌ی اختصاصی با مجتبی عسکری.