آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل برمیگشت. بیشتر وقتها ساعت دوازده شب برمیگشت. آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت. به او گفتم: «امشب چه خبر شده؟»
گفت: «احساس عجیبی دارم.»
تا به حال او را این گونه ندیده بودم میگفت: «آقا امضا کردند. دیگر دارم میرم.»
بعد گفت به یکی از دوستانش زنگ بزنم و بگویم که با او کار دارد.
نزدیک صبح، خیلی تب کرده بود. میخواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد.
گفت: «دوستم میآید و مرا به دکتر میرساند.»
قبل از آنکه دوستش او را به بیمارستان ببرد، غسل شهادت کرد.
به او هم گفته بود:«آقا آمده و پروندهام را امضا کرده!»
وقتی میخواستند او را به بیمارستان ببرند میگفت: «این آخرین باری است که شما را اذیت میکنم.»
یک هفته بعد هم شهید شد.
همیشه به خودم دلداری میدادم. همان سال اول ازدواج میگفتم: «إنشاءالله پنجاه سال با هم زندگی میکنیم. اما سیّد میگفت: “بگذار حالا پنج سال با هم باشیم، بقیهاش طلبت.”»
هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر سریع از پیش ما برود. زهرا پنج سال بیشتر نداشت که پدرش شهید شد. برای او شهادت پدرش ناباورانه بود. بهت را میتوانستم در چشمانش ببینم.
برای پدرش خیلی دلتنگی میکرد. عیدها که میشد گریه میکرد.
زهرا قبل از امتحاناتش سر مزار پدرش میرفت و از او کمک میگرفت. به او میگفت : «من تلاش میکنم ولی پدر، تو هم برای من دعا کن.»
علمدار، همسر شهید، ص ۱۱۵ و ۱۱۶٫
پاسخ دهید