دامنه کارهای پشت پرده علیه سیّد به محل کار او کشیده شده بود.عدهای علناً درحضورش به او بد میگفتند. به هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل مذهبی سطح کشور بود، میگفتند هیئت غشیها و…
من را صدا کردند. رفتم دفتر آقای …. در سپاه، آن موقع من در تبلیغات سپاه ساری مسئولیتی داشتم. پرسید: «از سیّد مجتبی علمدار چه میدانی؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «خواهش میکنم. مطلب مهمی پیش آمده، هر چه که میدانی بگو.»
گفتم: پشت سر او خیلی حرف میزنند. اما من از زمان جنگ با او دوست هستم. هیچ کدام این حرفها صحیح نیست. سیّد مجتبی یک شهید زنده است.»
بعد ادامه دادم: «سید با سربازها خوب برخورد میکند. همه سربازها عاشق او هستند. اما برخی از پرسنل از این کار خوششان نمیآید. سیّد به برخی از افراد تذکر میدهد که کارشان را درست انجام دهند اما خیلیها خوششان نمیآید. بنابراین پشت سر سیّد حرف میزنند و …»
آن مسئول یک به یک سؤال میکرد و من با دلیل جواب سخنان او را میدادم. در پایان گفت: «خیلی از تو ممنونم. مشکل مرا حل کردی!»
تعجب کردم. پرسیدم : «چه مشکلی؟!»
نمیخواست جواب دهد اما با اصرار من گفت: «برای سیّد پرونده درست شده بود. قرار بود من پرونده را امضا کنم و به تهران بفرستم. دیروز آخر وقت میخواستم امضا کنم. اما گفتم بگذار فردا پرونده را بخوانم بعد.»
دیشب در عالم خواب شهید محلاتی، نماینده امام (رحمه الله) در سپاه، را دیدم. ایشان فرمودند : «حضرت امام (رحمه الله) از تو راضی نیست!»
من گفتم: «چرا؟!»
گفتند: «این پرونده چیست که میخواهی امضا کنی؟!»
من از خواب پریدم. تنها پروندهای که قرار بود امضا کنم همین پرونده سیّد مجتبی بود. برای همین شما را صدا کردم.
علمدار، جمعی از همکاران سید، ص ۱۴۳ و ۱۴۴٫
پاسخ دهید