او همهجا با منست، او همهجا با ماست، یقین دارم. به خصوص وقتی میروم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گر چه بیتو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سر آوردم. مدام تو را این جا میدیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم میرسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنهست. از همهی شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانهس امیدم میآیم.
حاج همّت
۱۲/۷/۱۳۶۲
این نامه را وقتی نوشت که من اصفهان بودم و اصرار داشتم بروم پیشش.
میگفت: «تو الآن مشکل داری. نمیتوانی بیایی با این وضعت و با آن مهدی شیطان بلا.»
میگفتم: «دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم. من دارم میآیم.»
گوشی را گذاشتم. رفتم بلیت خریدم، کارهام را کردم، چمدان و مهدی را برداشتم، راه افتادم رفتم که بروم کرمانشاه و از آنجا اسلامآباد.
قبلش زنگ زد گفت: «منتظرتم.»
گفتم کِی منتظر باشد و کجا.
گفت: «این را شرمنده.»
گفتم: «چرا؟»
خندید گفت: «بابا من کار دارم لابد.»
گفتم: «کِی میشود که این کار تو تمام شود من راحت شوم؟»
گفت: «منتظرتان میمانم.»
وقتی رسیدم، خانه مثل دستهی گل بود. یخچال و همهجا را شسته بود. همه چیز هم خریده بود. گوشت هم حتّی خریده بود. و کباب. که گذاشته بود روی اجاق. سرویس ملامین را هم برداشته بود و توش تمام میوههای فصل را چیده بود.
عکس خودش را هم گذاشته کنار یک دسته گل و همین یادداشتی که براتان خواندم.
او از خیلی چیزها خبر داشت.
در یکی از آخرین دیدارهامان گفت: «من به زودی میروم، بدون اینکه کسی بفهمد همّت کی بود.»
یا میگفت: «ما راهی جز رفتن نداریم.»
این روزها زیاد به این چیزها فکر نمیکنم. که کسی بداند یا بفهمد یا نخواهد بداند و بفهمد ابراهیم کی بوده، چی کار کرده، کجا بوده، به کجا رسیده یا نرسیده. مهم فقط شیرینی تحمّل سختیهاییست که من کنار او میکشیدم و میکشم. همین فقط مهمست. و این برای من یک سوختن شیرینست.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید