وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمیکردم بتوانم یک روز آنطور ببینمش. همیشه فکر میکردم من زودتر از او میروم. اصلاً در مخیلهام نبود که او شهید میشود. با اینکه میدانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود، توی تنگهی «سعده»، عقبهی نیروها قبل از خیبر، بعد از آمدن گیلانغرب. با ناهار فلفل زیاد خوردم و اذیتم کرد، رفتم بالای ارتفاعات.
حمید گفت «چته جوش آوردی؟»
گفتم «والله خیلی دلم گرفته.»
خیلی عرق میکردم.
گفت «بیا که قفلت به دست من باز میشود. فکر کنم رادیاتت جوش آورده. بیا بنشین اینجا تا هم نونَوارت کنم، هم آب بریزم روی آتش کلهات.»
رفت ماشین آورد سرم را اصلاح کرد. بعد گفت حالا من سر او را بزنم. زدم. گفت «مصطفی، میدانی، فکر کنم این عملیات آخرین عملیاتست.»
گفتم «آره. اینطور که میگویند، اگر موفق بشود، یک سفر میرویم کربلا زیارت.»
گفت «نه. خودم را میگویم. آخرین عملیات منست، نه آخرین عملیات ما.»
گفتم «از کجا میدانی آخرین عملیات ما نیست؟»
گفت «از آنجا که عقبه و پشتیبانی خودمان را ندادند دست خودمان. این یعنی تمام.»
گفتم «یعنی میگویی که…»
گفت «من یقین دارم فردا نیرو نمیرسد. اگر هلیکوپترها دست خودمان باشد، یا قایقها… اصلاً ولش کن. فقط این را بت بگویم که ما با هر نیرویی که شب اول میرویم فقط با همانها میجنگیم.»
بعد گفت «من اصلاً چرا این حرفها را به تو میزنم؟ پاشو پاشو برویم وصیتنامه را بنویسم.»
خودش رفت شروع کرد به نوشتن.
رفتم به شوخی گفتم «یک چیزی هم برای من بگذار کنار!»
گفت «من هیچی ندارم که به توی مردهخور برسد.»
به کولهپشتیاش نگاه کرد گفت «صبر کن ببینم. مثل اینکه میتوانم ذوق مرگت کنم.»
رفت از توی کولهپشتیاش یک شلوار درآورد، آورد داد به من گفت «این هم ارثیهی حمیدت. مال تو. فقط اگر پوشیدیش، بعد از این عملیات و بعد از اینکه رفتم، از دعا فراموشم نکن… یادت نرودآ!»
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۷۳-۷۵
به نقل از: به نقل از: مصطفی مولوی
پاسخ دهید