آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی نیم ساعت بعد، بچّههای خانم عبادیان آمدند که: عمو دم در شما رو کار دارن.
رفت دم در و زود برگشت. گفت: بچّهها گفتن داود رو بیار ببینیم.
بردش دم در. چند دقیقه بعد آوردش. دیدم رفت سراغ جالباسی. لباس فرمش را برداشت که بپوشد. تا آن لحظه دعا میکردم آنها دنبال او نیامده باشند. ازش پرسیدم: کجا میخوای بری؟
گفت: اهواز رو زدن، باید بریم اونجا، جلسه گذاشتن.
رفتم دم در. پوتینهاش را پاش کرد. گفت: کاری نداری؟
توی دلم غوغایی بود که آن سرش ناپیدا! دوست نداشتم به این زودی برود. مثل همیشه سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم: نه، به سلامت.
گفت: خب، خداحافظ.
گفتم: خداحافظ.
همیشه وقتی میگفتم خداحافظ، راه میافتاد و میرفت. این بار ولی قدم از قدم برنداشت. سرش را انداخت پایین. انگار زل زد به پاهام. نگاهش را آهسته آوردم بالا. خیره شد به صورتم. لابد فهمید تعجب کردهام. گفت: خب، کاری، چیزی نداری؟
گفتم: نه.
گفت: خداحافظ.
با مکث و تردید گفتم: به سلامت.
دوباره نرفت. دوباره سرش را انداخت پایین باز نگاهش را آورد بالا و خیره شد به چشمهام. گفت: کاری، چیزی نداری؟
گفتم: نکنه شما کار داری؟
گفت: نه.
گفتم: حرفی، چیزی میخوای بزنی عباس؟
گفت: نه.
گفتم: انگار میخوای یه چیزی بگی.
گفت: نه، چیزی نمیخوام بگم. خداحافظ.
این بار دیگر نایستاد. زود رفت. دلم طاقت نیاورد. تا دم درِ حیاط دنبالش رفتم، ولی دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. در را که به هم زد، احساس کردم زانوهام سست شده است. همانجا نشستم. بیاختیار گریهام گرفت؛ چه گریهای. خانم عبادیان، هول و دستپاچه آمد بیرون. گفت: چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
گفتم: دیگه بر نمیگرده!
منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم
به نقل از: زهرا منصف (همسر)
پاسخ دهید