ویژگیهای ظاهری او

احمد آقا همیشه تمیز بود. کُت ساده و تمیز، محاسن و موهای کوتاه، چهرهای خندان و آرامش خاصی که انسان را به خدا نزدیک میکرد از ویژگیهای او بود که از اخلاص احمد آقا نشئت میگرفت. بارها به شاگردانی که با او بودند سفارش میکرد که فلانی نور صورتت کم شده! فلانی با دوستان خوبی […]
روش زندگی

یکی از ویژگیهای خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. بهطوری که هر بار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتماً به احترام مادر از جا بلند میشد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد آقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او سؤال […]
امتحان سخت

از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتهام! احساس میکردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و به گونهای دیگر بندگی میکند! ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، امّا دقیقاً میدیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت میبرد. […]
نماز اول وقت

گفتند: چند دقیقهی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره و… میدانستم نماز احمد طولانی است، چون احمد مقید بود که ذکر تسبیحات […]
همبازی

از دوران دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودیم. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی میکردیم، مدرسه میرفتیم. با هم برمیگشتیم و … میگفت: بیا توی راه مدرسه سورههای کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگهای تفریح هم میدیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک […]
محیط پرورشی

برای دورهی راهنمایی، به دنبال مدرسهای خوب برای احمد میگشتیم. آن زمان اوج فعالیتهای ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسهی خوب برای احمد به سراغ همه رفت. با کمک و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسهی حافظ ثبت کرد. در آنجا در کنار دروس عادی مدرسه، به مسائل اخلاقی و […]
آن روزها

تهران خیلی کوچکتر از حالا بود. مردم زندگیهای ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگیهایشان میبارید. خدا میداند با اینکه اوضاع اقتصادی مردم بسیار ضعیفتر از حالا بود امّا دلخوشی مردم بیشتر بود. درب هر خانه که باز میشد لشکری از بچّههای قد و نیم […]
تویی که نمیشناختمت

سوم اسفند سال 1364 بود. جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حقشناس بودند، شدیداً گریه میکردند و طاقت از کف داده بودند. مراسم تشیع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (علیها السّلام) بردند. من هم به همراه آنها رفتم. چند ردیف بالاتر از مزار شهید چمران، […]
مقدمه

هر آن که نیست در این حلقه زنده به عشق به او نمرده به فتوای من نماز کنید امروزه تلویزیون و دیگر رسانهها و اشتغالات خود ساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفتهاند. راستی چه میکنیم!؟ به کجا میرویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و […]
25 سال بعد

الان سال 1385 است. 25 سال از شهادت یوسف و حسن میگذرد. حامد و فاطمه الان بزرگ شدهاند. حامد ازدواج کرده و خودش پدر شده است و فارغ التحصیل سینما از دانشگاه هنرهای زیبای تهران است. فاطمه هم فوق دیپلم گرافیک و لیسانس سینما گرفته است. هنوز کتابهای یوسف را توی قفسهی کتابهایش با علاقه […]
دفترچه یادداشت کوچک!

یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقاربپرست و زهرا با بچهها. نمیخواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این اتفاق برای آنها از همه سختتر بود. عزیزه اشکهایش را با گوشهی روسریاش پاک کرد. سرش را از روی شانهی (دامادش حسن اقاربپرست) برداشت و گفت: «حسن جان من نفهمیدم […]
سفیر 2

نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین میکند. خواستند صدایش کنند، اجازه نداد و خودش رفت به محوطه. همه جا شلوغ بود. گوشهای ایستاد. حسن داشت با شور و حرارت برای عدهای چیزی را توضیح میداد. صورتش خیس عرق بود و یک […]
سفیر 1

حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب که شد، از «کیهان رهگذر» خواست فیلمنامه سفیر را بنویسد و او این کار را کرد. اما وقتی حسن طرح ساخت فیلم را به تلویزیون داد، در جوابش گفتند: «هنوز […]
تلفیق هنر و مذهب

سالهای 56-1355 یوسف با حسن جلایر آشنا شد. حسن جلایر عضو کانون کتاب کودک و نوجوان بود. نویسندههای این کانون بیشتر مفاهیم مذهبی را در قالب داستانهای کوتاه برای بچهها مینوشتند. یوسف با حسن احساس نزدیکی میکرد. حسن دلش میخواست هنر و مذهب را با هم تلفیق کند و سینما را دوست داشت. آنها وقتی […]