از گنبد تا کردستان
شهید حسین خرازیاز شمال کشور خبرهای نگران کنندهای رسید. گنبد و ترکمن صحرا ناآرام بود. فداییان خلق زمزمهی خودمختاری آن منطقه را آغاز کرده بودند، مردم بسیج ...
از شمال کشور خبرهای نگران کنندهای رسید. گنبد و ترکمن صحرا ناآرام بود. فداییان خلق زمزمهی خودمختاری آن منطقه را آغاز کرده بودند، مردم بسیج ...
او نمیتوانست زورگویی را – فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین خاطر با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود، به ...
بعد از پیروزی انقلاب به «کمیتهی دفاع شهری اصفهان» رفت. باید از آرزوهایش محافظت میکرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظِ امنیت شهر تا ...
آخرین بار بود که از این جاده میگذشت. از کنار این درختها، بوتهها، سنگها که در سنگینی عذابآور آن همه خاطرات تلخ با او شریک ...
وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظهای سکوت کرد و بعد زیر لب «انا لله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، ...
حمید (باکری)، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون قدم بر جزیرهی مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به ...
مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانیاش چین افتاد، دل قدیری هری ریخت ...
حوصلهی وحید داشت سر میرفت. نیم ساعت میشد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که میگذشت، دست بلند میکرد؛ اما هیچ کدام ...
«یعنی چه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟»تا به حالف آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگهای گردنش باد ...
باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجرهی اتاقش به خیابان نگاه میکرد. جویها لبریز شده و آب در خیابان و کوچههای مجاور سرازیر شده ...
رضا در زیر سایهی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از اینجا. تو که میگفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس ...
یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «انشاءالله امروز این خیابان را هم تمام میکنیم.»اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی ...
صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمدهاند. مهدی، نیروهایش ...
حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»مهدی دست بر شانهی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه ...