حمید (باکری)، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون قدم بر جزیره‌ی مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشکر بود و جلودار دیگران.

با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره‌ی شمالی و جنوبی شدیدتر شد. سرانجام جزیره‌‌ی مجنون آزاد گشت. یکی از اسرا، سرتیپ درشت اندامی بود که هنوز مبهوت و متحیر می‌نمود. سرتیپ وقتی فهمید حمید باکری، آن جوان ترکه‌ای و ساده‌پوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمی‌شد اسیر این جوانان شده باشد. رو به یکی از بسیجیان عرب زبان گفت: «شما چطوری خودتان را به این‌جا رساندید؟»

حمید، جدّی و محکم گفت:«ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به این‌جا رسیدیم!»

-‌ پس آن نیروهایی که از رو به رو می‌آیند، چی؟

حمید خندید و گفت: «آن‌ها از زمین روییده‌اند!»

بسیجی‌ها خندیدند. سرتیپ بعثی هنوز گیج و منگ بود و با حیرت به آن‌ها نگاه می‌کرد.

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۹۲٫