نمایش پهلوان
شهید رضا قندالیتوی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...
توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...
یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهرهی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهرهاش روشنتر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت ...
«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جادهای از مروی به نودشه میرفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ ...
قبل از انقلاب و در اوج تظاهرات میلیونی مردم ایران، هر روز میآمد داخل مغازه و شروع میکرد به درست کردن پرچم و پلاکارد. روی ...
هر کاری که از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمیکرد. یک شب، جوراب او را شستم. ...
مغازهی کوچکی داشتم که بازیکنان تیم فوتبال هر روز آنجا جمع میشدند. ناصر کاظمی همیشه در میان جمع حضور داشت و باهم بودیم. تا اینکه ...
یک روز آمد تهران. پرسید: «امروز بازی نگذاشتی؟»گفتم: «چرا! فردا ظهر بازی است،ساعت دو بازی داریم.»گفت: «خیلی خوب، فردا نمیروم. احتمالاً شنبه یا یکشنبه میروم.»فردا ...
یک شب باهم صحبت میکردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟»گفت: «بله شهادت را دوست دارم.»پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟»گفت: «برای جانبازی و ...
ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ ...
اوایل جنگ بود و منطقهای که میبایست در آنجا عملیات شود، ارتفاعات بالای نوسود بود. بسیاری میگفتند نیروهایی که آمدهاند تا به حل جنگ نکردهاند ...