آتش زدن مشروب فروشیها
شهید مهدی باکریسال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»هر طور بود ...
سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»هر طور بود ...
یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است.به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شمارهی پوتین آقا مهدی چند است؟»گفت: «گمانم شش.»گفتم: «یک جفت ...
به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…»گفت: «من حقوقم ...
هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بودند. ...
اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمیگشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. ...
ده – پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسهی شهادت این بچّهها نمیتوانستی یک ...
در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشهی اتاق، ورقهای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به ...
زمستان سال ۶۳ بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن ...