قاصد امام (ره)
شهید پرویز عبدیپور… صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (ره) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»مادرش گفت: «تو ...
… صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (ره) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»مادرش گفت: «تو ...
در زاویهی مسجد، خاکهای نمناکی بود که رد خاکها نشان میداد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً میخواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمیدانم؟» ...
ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ ...
بچّهها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن میگفتند. اکبر هم با علاقهی عجیبی به بچّهها خیره شده بود و به آنها ...
به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دُم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف ...
شهید بهشتی لحظاتی پیش میگفت: «تا حالا هیچ دقّت کردهای؟ وقتی بچّهها شهید میشوند به حالت سجده به ملاقات خدا میروند! من هم دوست دارم ...
جهت شرکت در مراسم عزاداری شهادت عمویم، همگی «عازم» تهران شدیم. هنگام صرف غذا، شخصی در جمع، به شهدا توهین کرد. آثار نگرانی را در ...
بعد از ظهر بود که موقع تعویض گروهها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند.ـ «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کولهپشتیام بگذار.»ـ ...
بعد از شهادت غلامعلی سعیدیفر، بسیجی مخلص «علی اصغر فاتحی» بالای جنازهاش حاضر شد و شال مشکی خودش را با شال شهید سعیدیفر عوض کرد. ...
برادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ میگفت:ـ پس از عملیّات خیبر که در جزایر مجنون تردّد میکردیم، به دلیل فاصلهی زیاد آبی ...
در منطقهی ۱۱۲ فکه، نرسیده به میدان مین، متوجّه سفیدی روی زمین شدم. هر چیزی میتوانست باشد. نزدیکتر که رفتم، از تعجّب خشکم زد. پیکر ...
با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلولهی خمپاره منفجر شد. در نور منوّرها دیدم که کسی فرو غلتید، ...
دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد؛ سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد. بااین که فرماندهی عملیات در تپههای اللهاکبر بود، ...
ساعاتی پس از آغاز عملیات پر برکت فتحالمبین، پاسدار شهید حسین ناجی، از ناحیهی پا به شدّت مجروح شد. وقتی همرزمانش از او خواستند برای ...