این خواهر نزدیک من نیاید
شهید گمنامصبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض ...
صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض ...
پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد. اسمش «علی باقری» و اهل اصفهان بود. هر یک ربع باید فشار خونش کنترل میشد و ...
به مقام زن و حجاب خیلی اهمیت میداد. مرخصی که آمده بود، مثل همیشه نشست به تعریف کردن از منطقه.آهی کشیدم و گفتم: «کاش من ...
من در دزفول نبودم که زن لری بچّهی سوختهاش را گذاشت بغل من و گفت؛ بیغیرت تو خلبان مایی؟ بگیر!ما یک چنین صحنههایی را دیدیم. ...
خلعتبری از خیانتهای بنی صدر سخن میگوید: «خاطرات دردناک جنگ نیروی هوایی با نیروهای زرهی عراق و شهادت پاکترین فرزندان امت اسلامی را که از ...
یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل ...
وقتی برادرم از پدر برایمان حرف میزد، لذّت میبردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، ...
نزدیک زمینهای کشاورزی ما، منطقهی صاف و یکدستی بود که قبل از انقلاب و چند سال بعد به عنوان میدان تمرین هواپیماهای آموزشی از آن ...
بعضی از معلمهای مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابی نداشتند، اسدالله به آنها نزدیک نمیشد. روزی بچّههای مدرسه به همراه خانم معلمها برای ...
روزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم ...
بچّههای هم سنّ و سال مسخرهاش میکردند برای این کارش. ولی او کار خودش را میکرد. مثل آنها لخت و عور نمیشد بپرد توی حوض ...
طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را میشست، وصله میکرد و میپوشید. به قول دوستانش: «علی را ...
یک روز خدمت شهید نامجو رسیدم و جملهی زیبایی را که به خط زیبا درشت آماده نموده بودم، به ایشان تقدیم کردم. متن جمله این ...
شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیکترین کسانش نمیدانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی ...