خدمت کوچکی کردم!
شهید مهدی باکریاز لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...
از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر ۳۱ عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را ...
قرار بود جلسهای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع ...
به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی ...
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که ...
در حین عملیّات والفجر ۸، به دلیل شرایط منطقه و آتش شدید دشمن، گاهی غذای بچّههایی که در خط میجنگیدند، نمیرسید. یک روز غذا را ...
هر وقت رزمندهها گیرش میآوردند، حلقه میزدند به دورش و عکس یادگاری میگرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبهها ...
توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور میشدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیکتر بود. یعنی ما ...
میخواست بیدارش کند. نمیگذاشتم. بحثمان بالا گرفت. گفتم:- »مگر تو نمیدانی او چقدر کم میخوابه؟»صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟»به ...
مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمیدانست. هر وقت که جواد را میدید، از او میپرسید:- »ننه جان، توی جبهه چی کار ...
مدتها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار میکردم. پایین نامهها امضای رضوی بود. نمیشناختمش.از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟»گفت: «رضوی ...
پزشکان از معالجهات نا امید شدند. از راه رفتن با پا محروم شده بودی. با هم برگشتیم سمنان. وارد شهر شدیم. جمعیت زیادی آمده بودند ...
اگر به فیض شهادت رسیدم، برایم سنگ قبر و تابلو و… نگذارید. روی آن را با سیمان بپوشانید و فقط بنویسید:«پر کاهی تقدیم به آستان ...
در منطقهی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیهی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی ...
من از سال ۴۸ حجت را میشناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدریاش زندگی میکردیم و مدّتهای زیادی صبحها با چهرهی خندان و بشّاش ...