ثقلین
TasvirShakhesshahidbakeri10

پیکر برادر

شهید مهدی باکری

وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظه‌ای سکوت کرد و بعد زیر لب «انا لله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، ...

TasvirShakhesshahidbakeri9

ما اردن را دور زدیم!

شهید مهدی باکری

حمید (باکری)، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون قدم بر جزیره‌ی مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به ...

TasvirShakhesshahid326

قوطی خرما

شهید مهدی باکری

مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانی‌اش چین افتاد، دل قدیری هری ریخت ...

TasvirShakhesshahidbakeri8

الله بنده‌سی[۱]

شهید مهدی باکری

حوصله‌ی وحید داشت سر می‌‌رفت. نیم ساعت می‌شد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که می‌گذشت، دست بلند می‌کرد؛ اما هیچ کدام ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

خاکریز

شهید مهدی باکری

«یعنی چه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟»تا به حالف آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگ‌های گردنش باد ...

TasvirShakhesshahidbakeri4

جهیزیه دخترم

شهید مهدی باکری

باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره‌ی اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان و کوچه‌های مجاور سرازیر شده ...

TasvirShakhesshaid5

نیروی خدماتی

شهید مهدی باکری

رضا در زیر سایه‌ی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از این‌جا. تو که می‌گفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

مثل برق‌گرفته‌ها

شهید مهدی باکری

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «ان‌شاء‌الله امروز این خیابان را هم تمام می‌کنیم.»اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی ...

TasvirShakhesshaidbakeri2

ضدّ انقلاب

شهید مهدی باکری

صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمده‌اند. مهدی، نیروهایش ...

TasvirShakhesshahid329

قیافه‌های ساواکی ۲

شهید مهدی باکری

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»مهدی دست بر شانه‌ی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه ...

TasvirShakhesshahid688

قیافه‌های ساواکی ۱

شهید مهدی باکری

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ ...

TasvirShakheskomak16

نمره بیست

شهید مهدی باکری

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز ...

TasvirShakhesshahid691

دوست باوفا

شهید مهدی باکری

مهدی از پنجره‌ی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف می‌‌بارید. باد  تندی، دانه‌های برف را می‌رقصاند و به این سو و آن ...

TasvirShakhesshahid754

با داستان راستان مرا متوجّه کرد

شهید حسین جوانان

دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی ...

صفحه 51 از 114« بعدی...102030...4950515253...607080...قبلی »