انگیزهی تو چیه؟
شهید رضا قندالیاوّلین بار که میخواست به جبهه برود، باید مصاحبهای با او میکردند تا پایبندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزهی ...
اوّلین بار که میخواست به جبهه برود، باید مصاحبهای با او میکردند تا پایبندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزهی ...
سال شصت و شش به ماووت رفتیم. مقرمان در گردویی بود. گردان داشت جابهجا میشد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی ...
در یکی از عملیّاتها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در ...
در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّهها میخواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.»گفتند: «نمیشه. ما ...
در امیدیهی اهواز با هم در یک چادر بودیم، شهرام زمانی هم با ما بود. شب چهارشنبهای بود، دعای توسّل برگزار شد و همهی بچّهها ...
برادرم مجتبی میگفت: وقتی با آقا رضا توی جادهی خندق بودیم، میدیدم او که به هر طرف راه میافته، ده – دوازده نفر دنبالش راه ...
آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص والیوم را حل کردم و توی ...
تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّههای فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.هوای شبها ...
به بچّهها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض اینکه صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش میکنن.»بچّهها هم که حرفهای آقا رضا را ...
مأموریتی داشتیم در جادهی خندق. با خودم فکر میکردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخیهاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرماندهای داشت به ...
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام میکند: «من یک ساعت از دست ...
در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّههای عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه ...
توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...
هر روز کار تازهای میکرد و بچّهها را شاد نگاه میداشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر ...