در امیدیه‌ی اهواز با هم در یک چادر بودیم، شهرام زمانی هم با ما بود. شب چهارشنبه‌ای بود، دعای توسّل برگزار شد و همه‌ی بچّه‌ها در حسینیه‌ جمع بودند. بعد از دعا، مدّاح شروع به خواندن مصیبت سیّد الشّهدا (علیه السّلام) کرد.

همه حال خوشی داشتند. امّا من و شهرام چنان توی حال معنوی خوبی رفته بودیم که وقتی چشمم را باز کردم، هیچ کس در حسینیه نبود. شهرام هم کم کم به خود آمد.

آمدیم توی چادر. شام آبگوشت بود. همه مشغول خوردن غذا بودند. من و شهرام هنوز توی حال و هوای دیگری بودیم و طرف سفره نمی‌رفتیم. هنوز اشکمان جاری بود.

آقا رضا گفت: «قهر کردن نداره! خوب نیومدین، ما آبگوشت رو خوردیم! تا صبحم گریه کنین شام براتون خبری نیست!»

با حرف‌های او از آن حالت درآمدیم و رفتیم سر سفره.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۶۴٫ / بر سر پیمان، ص ۱۰۹٫