کلاه آهنی!
شهید رضا شکریپورداشت میرفت خط، با شهید «دهقان» رفتیم نشستیم ترک موتورش. «حاج رضا» گفت: «کلاه آهنیتون؟»گفتیم: «حالا این دفعهرو ولش!» موتور را خاموش کرد و گفت: ...
داشت میرفت خط، با شهید «دهقان» رفتیم نشستیم ترک موتورش. «حاج رضا» گفت: «کلاه آهنیتون؟»گفتیم: «حالا این دفعهرو ولش!» موتور را خاموش کرد و گفت: ...
فوتبال که بازی میکردیم، رضا خط حملهمان بود. به او می گفتیم «پا طلایی.» تا تنگ غروب بازی میکردیم. اصلاً هم سیر نمیشدیم. اذان مغرب ...
چند تا سهمیهی حج داده بودند سپاه. یکیاش مال او بود.به او گفتم: «رضا! خوش به حالت! من تو خواب هم نمیبینم برم مکّه.»رضا آمد ...
یک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چکچک آب میشد و میریخت تو صورتش. گفتم: «خودت را بستی به کولر.»لبخند زد.بچّههای ...