فوتبال که بازی می‌کردیم، رضا خط حمله‌مان بود. به او می گفتیم «پا طلایی.» تا تنگ غروب بازی می‌کردیم. اصلاً هم سیر نمی‌شدیم. اذان مغرب که می‌شد، توپ را شوت می‌کرد طرف ما و خداحافظ! رضا می‌رفت مسجد. ما هم یکی یکی وِل می‌کردیم می‌رفتیم دنبالش.

از سر شب رضا خودش نشست پشت فرمان. صبح که شد، زد کنار و برای نماز بیدارمان کرد. وقتی ایستاد به نماز، به اصرار پشت سرش صف بستیم، همان جا کنار جادّه.

رضا هر جا بود، نماز جماعت برپا می‌کرد. خانه‌ی پدرم که می‌رفتیم، دو نفری نماز جماعت می‌خواندند. ما هم اقتدا می‌کردیم. در فاصله‌ی دو نماز صبحت می‌کرد. حدیث می‌خواند و ترجمه می‌کرد.

رضا نماز که می‌خواند، گاهی می‌رفتم می‌نشستم پشت سرش. از گریه‌اش گریه‌ام می‌گرفت. سر نماز انگار یک قطره آب بود که کم کم بخار می‌شد، می‌رفت آسمان.

چیزی تا اذان صبح نمانده بود. رفتم نمازخانه؛ گوشه‌ای ایستاده بود. یک دست به قنوت داشت و دست دیگر به تسبیح. رکعت آخر نماز شبش را می‌خواند.

خورشید غروب کرد. تا تهران راهی نبود. حاج رضا گفت: «برای نماز که نگه نمی‌داره. لااقل اذانی بگویم.»

بعد شروع کرد با صدای آرام اذان گفتن. به «لااله‌الا‌الله» که رسید، صورتش از اشک خیسِ خیس بود.

ـ «والله بالله واجب نیست. آخر در کدام رساله نوشته؟»

گفت: «مادر جان! اینقدر هم بدحال نیستم که روزه نگیرم.»

مادر گفت: «روده‌هایت را بریدند…»


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی ۵۲ـ ۵۳٫