پیراهن نو
شهید غلامرضا خرمینیااز خوشحالی سر از پا نمیشناخت. فریاد کوتاهی زد: «آخجون این هم از پیراهن نو.»خیلی خوشحال بود. از همان لحظهی اوّل فکر میکرد که اگر ...
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. فریاد کوتاهی زد: «آخجون این هم از پیراهن نو.»خیلی خوشحال بود. از همان لحظهی اوّل فکر میکرد که اگر ...
یک روز به اتّفاق ایشان از جادهای عبور میکردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که رانندهی ماشین و ...
اوایل سال ۱۳۴۹ در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزشهای هوایی درس میخواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی ...
همسایه بروجردی بود، سر مسألهای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم.فردا همسایه آمد پیش ما، ...
هر وقت برای شهید «محمّد بروجردی» تعریف میکردند، بعضی از بچّهها از شما استفاده میکنند و میگویند؛ «بروجردی» اینطور آدمی است؛ اصلاً به روی خودش ...
به خاطر دارم برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات هیأت دولت که صبح زود در دفتر نخستوزیری تشکیل میشد و من راننده ایشان ...
از غیبت و دروغ به شدّت تنفّر داشت. در منزل صندوق کوچکی درست کرده بود. هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول ...
شبی به محلّ کارم در سپاه رفتم. گفتند: «آقای رحیمی بعضی از زندانیان را به دعای کمیل برده. اگر خواستید، شما هم بروید و با ...
آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم».بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند ...
شهید مزاری یک وانت پیکان داشت که وقف پایگاه بسیج بود. وی پشت این ماشین نمینشست و رانندگی به عهدهی من بود. معمولاً ما سر ...
نیرهایی که زیر دست «علی» آموزش میدیدند، توی خطّ مقدّم همیشه حرف اوّل را میزدند. در بحث آموزش، سختگیری زیاد میکرد، ولی چیزی که بچّهها ...
صبح زود همراه «حاج قاسم میرحسینی» از خطّ اوّل به پایگاه موشکی آمدیم تا از آنجا به دریاچهی نمک برویم. به علّت عملیات «فاو»، چند ...
عراقیها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم میرویم، در حالیکه نمیتوانیم شهدا را ببریم عقب.»فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا ...
دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّتها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود.با دست، محکم ...