دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّت‌ها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود.

با دست، محکم کوبیدم به پشتش! از جا پرید و رنگش تغییر کرد. گفتم: کجایی تو؟ چقدر کم‌پیدایی؟ با آن‌که رنگ چهره‌اش تغییر کرده بود، لبخندی زد. تعجّب کردم چرا چهره‌اش ناگهان این‌طوری شد!

چند روز بعد، از طریق دوستان مشترک فهمیدم که مهدی زخمی شده و جراحتی ناجور بر پشت دارد.

با آن‌که ضربه‌ی دست من، درد زخم را دو چندان کرده بود،‌ درد زخم را دوچندان کرده بود، ولی به روی خودش نیاورده بود.


منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحه‌ی ۲۲/ بالابلندان، ص ۸۶٫