ثقلین
TasvirShakhesshahid3

فقط دو دست لباس

شهید حمید باکری

رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

روح بزرگ حمید!

شهید حمید باکری

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

رقیبم یا چریک؟!

شهید حمید باکری

حالا وقتش‌ست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز ...

TasvirShakhesHamidBakeriSab

چرا ناراحت شدی؟

شهید حمید باکری

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد می‌نالی؟»مالک مجبور شد توضیح دهد.حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید.ـ «چرا ...

صفحه 2 از 212