فقط دو دست لباس
شهید حمید باکریرفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس ...
رفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس ...
یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب ...
حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز ...
«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد مینالی؟»مالک مجبور شد توضیح دهد.حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید.ـ «چرا ...