ما شاه نیستیم
شهید جواد فکوریبه خاطر دارم برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات هیأت دولت که صبح زود در دفتر نخستوزیری تشکیل میشد و من راننده ایشان ...
به خاطر دارم برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات هیأت دولت که صبح زود در دفتر نخستوزیری تشکیل میشد و من راننده ایشان ...
از غیبت و دروغ به شدّت تنفّر داشت. در منزل صندوق کوچکی درست کرده بود. هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول ...
شبی به محلّ کارم در سپاه رفتم. گفتند: «آقای رحیمی بعضی از زندانیان را به دعای کمیل برده. اگر خواستید، شما هم بروید و با ...
آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم».بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند ...
شهید مزاری یک وانت پیکان داشت که وقف پایگاه بسیج بود. وی پشت این ماشین نمینشست و رانندگی به عهدهی من بود. معمولاً ما سر ...
نیرهایی که زیر دست «علی» آموزش میدیدند، توی خطّ مقدّم همیشه حرف اوّل را میزدند. در بحث آموزش، سختگیری زیاد میکرد، ولی چیزی که بچّهها ...
صبح زود همراه «حاج قاسم میرحسینی» از خطّ اوّل به پایگاه موشکی آمدیم تا از آنجا به دریاچهی نمک برویم. به علّت عملیات «فاو»، چند ...
عراقیها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم میرویم، در حالیکه نمیتوانیم شهدا را ببریم عقب.»فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا ...
دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّتها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود.با دست، محکم ...
در همان شب بعد از عملیّات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آنها درآمده بود، علیرضا این را ...
علی زمان کوتاهی در تهران ماند. در این مدّت با بچّههای گردانی که میخواست با خود به جنوب ببرد، تماس گرفت. این بار ناصر صیغان ...
به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیشتر از ما ببینیاش.»میخواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. ...
آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت ...