وظیفه مادری
شهید حمید باکریفکر میکرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا ...
فکر میکرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا ...
حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبیام. اگر چیزی میدید میآمد میگفت. یک دفتری ...
رفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس ...
یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب ...
حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز ...
میگفت «شکنجهگرم از آن دست سنگینها بود که اگر میزد، چهار ستون بدن آدم میلرزید. اسمش کمالی بود. تا با خودم کار داشت، کاری باهاش ...
یک بار رفت محلات و از آنجا رفت به دیدار یکی از خانوادههای شهید که توی شهر خیلی معروف بودند. داییام هم باهاش رفته بود. ...
منش بنیصدر با حزب جمهوری اسلامی همخوانی نداشت و اختلافها زبانه کشید و آتشاش آمد دامن بابا را گرفت. بنیصدر توی سپاه هم مخالف خوان ...
درس خوندن برای همه بالا و پایین زیاد دارد. برای من هم داشت. برای برادرم هم داشت. یعنی گاهی تجدید میشدیم. بابا زیاد سخت نمیگرفت ...
بابا از تحصیل برای هیچ کداممان کم نگذاشت. شده بود از کسی پول قرض کند، اجازه نمیداد هر جایی و پیش هر کسی درس بخوانیم. ...
یادم است نطنزیهای تهران یک هیأت خودمانی زده بودند و آمده بودند سراغ بابا که براشان منبر برود و مجلسشان را گرم کند. آن موقعها ...
توی مهمانیها مثل بعضیها نبود که اگر حجاب کسی کامل نباشد، اخم و تخم کند، یا نیش و کنایه بزند، یا روی خوش نشان ندهد ...
قدیمها هر روز ظهر، قبل یا بعد از نماز، یک اتوبوس از محلات میآمد قم. بابا هر روز میرفت به آنجا سر می زد و ...
پدر بزرگ مادریمان وقتی عمرش را داد به شما، داییمان کوچک بود. بابا رفت آوردش خانهمان و او تا سالها پیش ما زندگی میکرد. یعنی ...