دیدم حمید افتاد…!
صفحاتی از زندگی شهید حمید باکریحمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای ...
حمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای ...
حمید مرا از دور دید. راه بیخطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم «نه خبر؟»گفت عراقیها آن طرف جادهاند و ما این طرف؛ و ...
ما در جنگ پرده از چهرۀ تزویر جهانخواران کنار زدیم.ما در جنگ به این نتیجه رسیدیم که باید روی پای خود بایستیم. ما در جنگ ...
منطقهی هفت را که از منطقهی یازده جدا کردند، حرفها پشت سر بروجردی زیادتر شدند. کار به جایی رسید که هر کس به بروجردی نزدیک ...
هلیکوپتر محمد درست یک مرحله قبل از باز شدن جاده سقوط کرد. سال ۶۱ بود، ۲۰ آبان. آن روز آنقدر برف آمد که جاده بسته ...
داشتیم تلاش میکردیم قرارگاه حمزه را تشکیل بدهیم تا مسایل نظامی کردستان با وجود ارتش و سپاه و ژاندارمری در یک جا متمرکز بشود که ...
با آن همه جانی که گذاشت برای کردستان، نمیدانست چرا کارها اینقدر به هم گره میخورند. تحلیل خودش این بود «به آخرش نزدیکایم. مطمئنام. منتها ...
من رفته بودم بوکان و یک جفت نیم چکمهی جیرِ کرم رنگ گرفته بودم. بروجردی دیده بودشان. گفته بود «چه کفشهای قشنگی!»گفته بودم «قابلی نداره.»گفته ...
کاظمی که رفت، چون کارش زمین مانده بود، بروجردی حتی یک روز را هم تعطیل نکرد که مثلاً برود ختم و چه و چه. ماند ...
«میگه میرزاست، داداش ته؟»گوشی را گرفتم، حال و احوالاش را پرسیدم، دیدم صداش مثل همیشهاش نیست، پکر میزند.گفتم «چی شده، میرزا؟»گفت «به بچهها بگو بیان ...
بارها شد که ضد انقلاب میَآمد روی بیسیم ما و شروع میکرد به فحاشی. بعضی از افسرها و سپاهیهای جوانتر احساساتی میشدند و میخواستند جوابشان ...
یک بار قرار بود یک ده بزرگ را پاکسازی کنیم. از توی خانهها هنوز به طرفمان تیراندازی میکردند.محمد گفت «مردم نباید آسیب ببینن.»گفت «بچّهها رو ...
پیاده، با لباس نظامی، راه افتادیم رفتیم توی روستا. هر کس را که میدید، چنان سلام و دیده بوسی میکرد، چنان حال و احوال خودش ...
خیلیها توی خودمان بودند که ورد زبانشان بود «باید ضد انقلاب رو از بین ببریم.»ولی بروجردی میگفت «باید مردم کردستان رو نجات بدیم.»همهی هوش و ...