ثقلین
TasvirShakhesshahiid24

آن روزها

شهید احمدعلی نیّری

تهران خیلی کوچک‎تر از حالا بود. مردم زندگی‎های ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگی‎هایشان ...

TasvirShakhesshahiiid22

تویی که نمی‎شناختمت

شهید احمدعلی نیّری

سوم اسفند سال ۱۳۶۴ بود. جمعیت که بیشتر آن‎ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق‎شناس بودند، شدیداً گریه می‎کردند و طاقت از کف ...

TasvirShakhesshahiid23

مقدمه

شهید احمدعلی نیّری

هر آن که نیست در این حلقه زنده به عشق                    به او نمرده به فتوای من نماز کنیدامروزه تلویزیون و دیگر رسانه‎ها و اشتغالات ...

TasvirShakhesshahiid8

۲۵ سال بعد

شهید یوسف کلاهدوز

الان سال ۱۳۸۵ است. ۲۵ سال از شهادت یوسف و حسن می‌گذرد. حامد و فاطمه الان بزرگ شده‌اند. حامد ازدواج کرده و خودش پدر شده ...

TasvirShakhesshahiid7

دفترچه یادداشت کوچک!

شهید یوسف کلاهدوز

یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقارب‌پرست و زهرا با بچه‌ها. نمی‌خواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این ...

TasvirShakhesshahiid3

سفیر ۲

شهید یوسف کلاهدوز

نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین می‌کند. خواستند صدایش کنند، اجازه ...

TasvirShakhesshahid2

سفیر ۱

شهید یوسف کلاهدوز

حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب ...

TasvirShakhesshahid1

تلفیق هنر و مذهب

شهید یوسف کلاهدوز

سال‌های ۵۶-۱۳۵۵ یوسف با حسن جلایر آشنا شد. حسن جلایر عضو کانون کتاب کودک و نوجوان بود. نویسنده‌های این کانون بیشتر مفاهیم مذهبی را در ...

TasvirShakhesshahiid11

بچه‌های فامیل

شهید یوسف کلاهدوز

میانه‌اش با بچه‌های فامیل خوب بود. کمد اتاقش همیشه پر از هدیه‌های کوچک و بزرگ بود که به بچه‌های فامیل، وقتی می‌آمدند خانه یا می‌رفت ...

TasvirShakhesshahiid10

ماشین ریو ارتشی

شهید یوسف کلاهدوز

خیل وقت بود حامد می‌گفت: «بابا جون برام ماشین بخر!» یک روز که دوربین به دست می‌خواست برود سراغ مونتاژ فیلم‌هایی که گرفته بود، باز ...

TasvirShakhesshahiid9

تحت تعقیب

شهید یوسف کلاهدوز

یک شب در حالی که یوسف و زهرا داشتند از رستوران برمی‌گشتند، زهرا چشم از آینه برنمی‌داشت و متوجه نکته‌ای شده بود. یوسف دستی بر ...

TasvirShakhesshahiid7

باشگاه افسران

شهید یوسف کلاهدوز

باشگاه افسران هر شب برنامه داشت: شام، فیلم، بیلیارد، بولینگ. اما یوسف دلش نمی‌خواست زهرا و حامد را ببرد باشگاه. خودش گاهی می‌رفت. کت و ...

TasvirShakhesshahiid5

منتقل شدیم تهران

شهید یوسف کلاهدوز

یک سالی از ازدواجشان می‌گذشت که یوسف را برای افسری گارد شاهنشاهی انتخاب کردند. با استاد نامجو و چند نفر دیگر که جلسات مخفی داشتند، ...

TasvirShakhesshahiid4

حس عجیب

شهید یوسف کلاهدوز

یک روز که یوسف از مرکز زرهی برگشت، یک کتاب از کیفش درآورد، گذاشت روی میز و گفت: وقت کردی این را بخوان.» زهرا با اشتیاق ...

صفحه 9 از 61« بعدی...7891011...203040...قبلی »