دستهای مهربان
شهید منصور ستارییک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ ...
یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ ...
«یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در میزنند. تعجب کردیم این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار ...
یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.»خودم نیز به باغچه پایین ده ...
از بچگی علاقهی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی ...
از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا میکردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند.غرق در فکر و ...
یک بار هنگام درگیری با دمکراتها در یکی از روستاهای مهاباد گلولهای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و ...
هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و میرفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جادهی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. ...
تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله میآمد و میگفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج ...
منطقهی اورامان در جبهه کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژهای داشت. یک سلسله از کوههای منطقه که ...
حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و ...
تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود.هجوم میبردیم سمت کلمن آب. یک ...
اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از: قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری. حبیب میخواست نسبت به آنجا توجیه باشد، لذا او را هم با خودمان ...
اوّلین بار که میخواست به جبهه برود، باید مصاحبهای با او میکردند تا پایبندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزهی ...
بچّههای تخریب همه شهید احمد خلیلی را به صفا و بذلهگویی میشناختند. هر وقت حجم آتش عراق سنگین میشد، به خاطر اینکه به نوجوانها روحیه ...