امروز اسلام در خطر است!
شهید علی صادقی«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر میکنه میتونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله میخواد، جُربزه میخواد…»این حرفها، ...
«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر میکنه میتونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله میخواد، جُربزه میخواد…»این حرفها، ...
دکتر خسته و کوفته از راه میرسید و تازه تلفن مریضها به خانه شروع میشد. گاهی هنوز ننشسته، دوباره از خانه میزد بیرون. «خانم» چند ...
شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت: »برادر ...
عملیات مسلم بن عقیل بود و فرشتهها چشم انتظار بودند تا تو را خندان به آسمانها ببرند. عملیات که شروع شد، تیری که قلبت را ...
ساعت یازده شب بود که یکی از بچّههای سپاه دچار بیماری سختی شد. لازم بود که فوراً به بیمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد ...
شبی توفیق داشتم تا برای سرکشی از خانوادهای، همراهش باشم. حومهی بیرجند به منزل نیمه ویرانی رسیدیم. پیرزن قد خمیدهای به استقبالمان آمد. در گوشهای ...
هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بودند. ...
نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، ...
خیلی کم اتّفاق میافتاد که حقوق ماهیانهی عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق میگرفت، به سراغ مستمندانی که میشناخت، میرفت و ضمن ...
حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه میکند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه میکند؟»مادرش گفت: «چیزی نیست، ...
ابتدای آموزگاریام بود و از سوی منطقهی بیست آموزش و پرورش تهران به گلتپهی ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. ...
یکی از همسایگان پیرمرد پابرهنهای بود که صحرا رفته بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم و این پیرمرد پابرهنه مانده بود. محمد علی وقتی ...
گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه مادر؟»گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.»هوا خیلی سرد بود، بینی و گونههایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی ...
یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر ...