ثقلین
TasvirShakhesshahid229

صرف غذا بعد از نیروها

شهید محمّد ابراهیم همت

یک بار که همت و فرماندهان گردان‌ها دور تا دور سفره نشسته بودند، شهید همت بشقابی را برداشت که برای خود غدا بکشد. ناگهان برای ...

TasvirShakhesshahid228

مراقب باش خدا از بین نرود!

شهید مرتضی نورصالحی

یک روز مرتضی گفت: «بیاییم و برای بچّه‌هایی که فقر مالی دارند، مقرری تعیین کنیم.» با شهید چمران موضوع را مطرح کردیم. ایشان گفتند: «اگر ...

TasvirShakhesshahid227

از بس دوستش داشتند…

شهید محمّد ابراهیم همت

یک روز حاج همت برای دیدار بچّه‌ها به چادر آنان می‌رود. بچّه‌ها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی می‌ریزند و شروع به شوخی ...

TasvirShakhesshahid224

راهنمای باتجربه

شهید مصطفی اردستانی

نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و ...

TasvirShakhesshahid217

پوتین گِلی

شهید مصطفی اردستانی

زمانی که در پایگاه امیدیه خدمت می‌کردم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و شهید عباس بابایی در مهمانسرای پایگاه استراحت می‌کردیم. روزی صبح زود، ...

TasvirShakhesshahid222

سرباز که نباید از سرها بترسد!

شهید عباس بابایی

پایگاه هوایی اصفهان در نزدیک کویر واقع شده و به همین خاطر دارای زمستان‌های سردی است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پایگاه ...

TasvirShakhesshahid223

دست‌های مهربان

شهید منصور ستاری

یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانه‌ی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهره‌ی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ ...

TasvirShakhesshahid221

صورت به صورت

شهید سیّد علی اکبر ابوترابی

«یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در می‌زنند. تعجب کردیم این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار ...

TasvirShakhesshahid220

کار خداپسندانه

شهید منصور ستاری

یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.»خودم نیز به باغچه پایین ده ...

TasvirShakhesshahid219

چه کار می‌کنی؟

شهید منصور ستاری

از بچگی علاقه‌ی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی ...

TasvirShakhesshahid218

کار مهمتر

شهید محمّد ابراهیم احمدپور

از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می‌کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند.غرق در فکر و ...

TasvirShakhesshahid217

دانشجوی پزشکی

شهید حمید عرب‌نژاد

یک بار هنگام درگیری با دمکرات‌ها در یکی از روستاهای مهاباد گلوله‌ای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و ...

TasvirShakhesshahid215

اگر فرمانده را می‌دیدی؟

شهید حسن باقری

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و می‌رفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جاده‌ی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. ...

TasvirShakhesshahid214

سرپناه

شهید محسن رحمتی

تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله می‌آمد و می‌گفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج ...

صفحه 11 از 59« بعدی...910111213...203040...قبلی »