ثقلین
TasvirShakhesshahid205

چطور آمدی؟

شهید رضا قندالی

در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّه‌ها می‌خواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.»گفتند: «نمی‌شه. ما ...

TasvirShakhesshahid205

سفره

شهید رضا قندالی

 در امیدیه‌ی اهواز با هم در یک چادر بودیم، شهرام زمانی هم با ما بود. شب چهارشنبه‌ای بود، دعای توسّل برگزار شد و همه‌ی بچّه‌ها ...

TasvirShakhesshahid205

ماه رو می‌بینی؟

شهید رضا قندالی

برادرم مجتبی می‌گفت: وقتی با آقا رضا توی جاده‌ی خندق بودیم، می‌دیدم او که به هر طرف راه می‌افته، ده – دوازده نفر دنبالش راه ...

TasvirShakhesshahhid209

شماره‌گیری با تلفن بی‌شماره‌گیر!

شهید محمّد ابراهیم همت

شوخی و شیطنت‌های رضا دستواره زبانزد بود. یک بار در پادگان ابوذر بودیم، یک خط FX  داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را ...

TasvirShakhesshahid205

جیغ بلند!

شهید رضا قندالی

آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص والیوم را حل کردم و توی ...

TasvirShakhesshahid205

شب‌های سرد

شهید رضا قندالی

تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّه‌های فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.هوای شب‌ها ...

TasvirShakhesshahid205

سوت واقعی و تقلبی!

شهید رضا قندالی

به بچّه‌ها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض این‌که صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش می‌کنن.»بچّه‌ها هم که حرف‌های آقا رضا را ...

TasvirShakhesshahid208

برای رفع سلامتی

شهید احمد دستواره

بعد از عملیّات غرور آفرین والفجر ۸ و فتح فاو، نیروهای کادر لشگر ۲۷ حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) به ملاقات رئیس جمهور ...

TasvirShakhesshahid205

این چیه به من دادی؟

شهید رضا قندالی

مأموریتی داشتیم در جاده‌ی خندق. با خودم فکر می‌کردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخی‌هاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرمانده‌ای داشت به ...

TasvirShakhesshahid205

ساعت مچی عجیب!

شهید رضا قندالی

بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام می‌کند: «من یک ساعت از دست ...

TasvirShakhesshahid205

صدای پیک‌ها!

شهید رضا قندالی

در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّه‌های عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه ...

TasvirShakhesshahid207

فکر می‌کردم آدم درست و حسابی هستی!

شهید ابراهیم خلیل خطیبی

یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر می‌کردم پشت این چهره‌ی شاد، حرف‌های دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم ...

TasvirShakhesshahid205

نمایش پهلوان

شهید رضا قندالی

توی منطقه، دید بچّه‌ها در سنگرهای تاریک شب‌ها را سپری می‌کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه‌هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...

TasvirShakhesshahid205

گلاب، گلاب!

شهید رضا قندالی

 هر روز کار تازه‌ای می‌کرد و بچّه‌ها را شاد نگاه می‌داشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر ...

صفحه 11 از 58« بعدی...910111213...203040...قبلی »