باید صبوری کنی!
شهید علی بیناآن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
علی نشست سورهی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی ...
هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم ...
یک هفتهی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوالپرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شدهای!»بعد خندید و گفت: «آن روز ...
۱۹ سال داشت که به ما گفت که میخواهد ازدواج کند و با توجّه به اعتقادات و محسنات اخلاقی خانوادهی عمهاش، دختر عمهاش را انتخاب ...
شب عروسی محمد بود. مهمانها آمدند و خانه پر شده بود. محمد با تعدادی از مردهای مهمان از خانه بیرون رفت. همه سراغ او را ...
یادم میآید که مدتها پدرم در بستر بیماری بود. هر وقت حمید به مرخصی میآمد، دیگر اجازه نمیداد که ما بالای سر پدر بمانیم. میگفت: ...
یک بار هم ندیدم که این جوان، حُرمت موی سفید ما را بشکند. بیسوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. ...
علاقهی بسیار زیادی به خانوادهاش داشت. درست است که هر پدری فرزندش را دوست دارد؛ امّا میزان عشق و علاقهای که محمد نسبت به فرزند ...
در خانه، تا خانمش غذا را کشید، حسن هم سفره را انداخت و یک پارچ آب و دو تا لیوان و یک پیشدستی سر سفره ...
یکی از خصوصیات حمید این بود که هیچ وقت دست خالی به خانه نمیآمد، حتی در سختترین شرایط جنگی یا در بدترین شرایط مالی، لازم ...
پدر به مسایل شرعی ما اهمیت میداد. روی درس و تحصیل هم تأکید داشت و برای آن محدودیت قایل نبود، حتی وقتی برای ادامهی تحصیل ...
من در طول زندگیمان فقط به خاطر یک موضوع، غصه خوردن و ناراحتی عمیق حاج یونس را کاملاً حس کردم. در آنجا بود که در ...
تیرماه ۶۱، پس از عملیّات بیت المقدّس، رضا به اصرار خانواده راضی شد به خواستگاری. آمدند خانهی ما، آقا رضا پایش در گچ بود. او ...