معارف جنگ مبادا تعطیل شود
صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازیصیّاد سازمانی افتخاری تأسیس کرده بود به اسم معارف جنگ. اوّلش سازمان نبود، بلکه خودش دواطلبانه در بسیج مسجدها میرفت و دربارهی جنگ کار(سخنرانی و ...
صیّاد سازمانی افتخاری تأسیس کرده بود به اسم معارف جنگ. اوّلش سازمان نبود، بلکه خودش دواطلبانه در بسیج مسجدها میرفت و دربارهی جنگ کار(سخنرانی و ...
عملیات قادر را بچّههای ارتش و سپاه یادشان هست که عراق چه حجم آتشی روی سرِ نیروهای ما ریخت. این حجم آتش برای ما که ...
نشسته بودیم روی زمین، دور نقشه و سرهنگ صیّاد داشت منطقه و راهکارها را توجیه میکرد. عراقیها هم آی میکوبیدند. خمپارهها از بالای سرمان سوت ...
کاری پیش آمده بود. دیروقت بود. رفته بودم خانهشان. خانمش در را باز کرد و گفت: «حاج آقا توی اتاقشه. بفرمایید.»رفتم توی اتاق. دیدم زانوهایش ...
هر وقت دلم میگرفت و از دنیا و زندگی روزمره خسته میشدم، میرفتم دیدنش. میگفت: «علی آقا، اگه همهی کارهات رو برای خدا بکنی، اگه ...
در یکی از عملیاتهای والفجر، هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. مدام جلسه گذاشته بود و طرح داده بود و رفته بود خطّ مقدّم. موقع ...
صدایم کرد و رفتم تو. نامهای را به دستم داد. گفت: «آقا هادی، این نامه رو تایپ کن و بعد هم برای اقدام بفرست.» برای ...
وقتی رفته بودیم زاهدان، شب اوّل چند نفر آمدند و گفتند: «ما میخوایم این چند شب در اتاق شما باشیم.»از دوستان تیمسار بودند. اتاق من ...
اگر بخواهم یک روز کاریش را تعریف کنم، معمولاً اینطور بود که اوّلین نفری بود که بعد از فرماندهی لجستیک وارد ستاد کل میشد؛ رأس ...
خیلیها میآمدند و از ما یا آقاجان و عزیز خواهش میکردند که واسطه بشویم بین آنها و علی و کارشان راه بیفتد. یکبار یک نفر ...
علی را گرفتم بهش شیر بدهم، یک دفعه دیدم یک صدایی از گلویش بیرون آمد و رنگش سیاه شد. سیاهی چشمهایش رفت. هول برم داشت. ...
من از قبل انقلاب صیّاد را یک آدم مؤمن و مذهبی میشناختم. قبل از انقلاب مثل حالا نبود. خیلی واجباتشان را انجام میدادند، ولی کسی ...
یک بار تو جبهه باهاش قرار داشتم. نیامد. تا نزدیک اذان مغرب صبر کردم باز هم نیامد. همیشه قرارهایمان بعد اذان بود. نماز را میخواندیم ...
گاهی که خدمت آقا میرفتیم، عید بود یا مناسبتهای دیگر. میدیدم آقا که صحبت میکنند صیّاد تند تند یادداشت برمیدارد. آخرین بار عید غدیر بود ...