ثقلین
TasvirShakhesshahidzeynodin

چند دقیقه دیدار

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرمانده‌ی نگهبان

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی رسیدیم به نطقه‌ای که باید مستقر می‌شدیم، چادرها را علم کردیم و پست‌های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان ...

TasvirShakhesshaidzeynodin5

خودش یک تنه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب می‌کرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیش‌تر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

دقیق و قاطع امّا بی‌ادّعا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آقا مهدی نمونه‌ی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّه‌ها، بی‌ادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، ...

TasvirShakhesshahidzenodin-

خجالت کشیدم

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آن‌جا، شب شده بود. آن‌قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

زیر آتش، وسط درگیری

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

طرح کانالیزه کردن منطقه‌های جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّه‌ها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مغز نظامی سپاه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

محسن رضایی بعد از شهادت مهدی خیلی ازش تعریف می‌کرد، جوری که انگار مغز نظامی سپاه را از دست داده باشد. می‌گفت: «توی کارهای نظامی ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مهدی زین الدّین، فرمانده‌ی لشکر هفده

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

 مهدی اهل معرّفی کردن خودش هم نبود. کم پیش می‌آمد که بگوید من فرمانده‌ی لشکرم، تا کارش راه بیفتد. آقا محسن تعریف می‌کرد: «یه بار ...

TasvirShakhesshaidzeynodin3

یکی مثل همه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّه‌ها برمی‌گشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتین‌هایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

پای مجروح

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپ‌خانه‌ی کامل را می‌کردند. عراقی‌ها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده می‌ساختند تا جزیره را ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مخلصانه و دل‌برده از همه چیز

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

حرف از مهدی زیاد می‌شود گفت. از فرماندهی که با همه‌ی ابهت و متانتش اگر می‌خواست، می‌توانست ظرف پنج دقیقه، بچّه‌ها را از خنده روده‌بر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مرام مهربانی

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

مهدی فرمانده‌ی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی می‌کردیم، فاکسی می‌آوردیم، مرکز تلفن را عوض می‌کردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرمانده‌ی بی‌نظیر

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّه‌های ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و ...

صفحه 103 از 116« بعدی...102030...101102103104105...110...قبلی »