همیشه به نیروها طوری تذکّر می‌داد که کسی ناراحت نشود. سعی می‌کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.

یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یک جا ندیده بودیم، یکی یکی آن‌ها را سوراخ می‌کردیم، آبش را می‌خوردیم و بقیّه‌اش را دور می‌ریختیم.

در همین حین، حاج همّت با رضا چراغی داشتند عبور می‌کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت‌ها افتاد، جلو آمد و گفت: «برادر، می‌شود یک عکس باهم بیندازیم!»

گفتم: «اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می‌کنیم.»

کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: «خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم.»

گفتم: «بفرمایید حاج آقا.»

گفت: «چرا کمپوت‌ها را این‌طور باز می‌کنید؟»

گفتم: «آخر حاج آقا، نمی‌شود که همه‌اش را بخوریم.»

در حالی که راه افتاد برود، خنده‌ای کرد و با دست به شانه‌ام زد و گفت: «برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری.»

بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.

بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اوّل می‌خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای این که ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.


رسم خوبان ۳۰ – امر به معروف و نهی از منکر، ص ۴۸ و ۴۹٫ / سردار خیبر، صص ۱۴۵ ۱۴۴٫