داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت داد وفریاد کردن و در مقابل بچّه‌ها با لحن اهانت‌آمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرف‌ها را نزن، زشت است. به فرض این‌که حق با تو باشد و همه‌ی مواردی را که می‌گویی درست باشد، ولی تو نباید این طوری صحبت کنی؛ هر چه باشد او فرمانده‌ی ماست.»

او گفت: «برو بابا! تو چکاره‌ای؟»

دوباره شروع کرد به بدو بیراه گفتن. حاج همّت همین‌طورآرام و خونسرد نشسته بود و بدون این‌که تغییری در چهره‌اش ایجاد شود، به حرف‌های آن شخص گوش می‌کرد. وقتی صحبت‌های آن فرد تمام شد، حاج همّت با تبسّم و مهربانی گفت: «ناراحت نباش؛ سعی کن خونسردی خودت را حفظ کنی. مطمئن باش که قضیه درست می‌شود. من قول می‌دهم که بعداً همه چیز را برای شما توضیح بدهم.»

آن شخص را آرام کرد و فرستاد برود.

برخورد حاج همّت برای ما جالب بود. وقتی خودم را جای او می‌گذاشتم، می‌دیدم که تحمّل چنین برخوردی را ندارم و اگر کسی با من این‌طور صحبت کند، حتماً او را با کتک از سنگر بیرون می‌کردم، ولی حاج همّت با آن بزرگواری که داشت و با برخوردی که با آن شخص کرد، به ما هم رفتار درست را یاد داد.


رسم خوبان ۳۰ – امر به معروف و نهی از منکر، ص ۴۶ و ۴۷٫ / سردار خیبر، صص ۱۲۷ ۱۲۶٫