مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمی‌دانست. هر وقت که جواد را می‌دید، از او می‌پرسید:

-‌ »ننه جان، توی جبهه چی کار می‌کنی؟»

جواد که هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد و از مسؤولیّتش حرفی نمی‌زد، می‌خندید و می‌گفت:

-‌ »آن‌جا چند تا گله‌ی گوسفند هست. من چوپان این گله‌هایم. گوسفندها را به چرا می‌برم و پروار می‌کنم. وقتی چاق شدند، سرشان را می‌برم و برای رزمنده‌ها می‌برم تا بخورند و بتوانند با بیگانه‌ها بجنگند.»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۹٫/ بحر بی‌ساحل، ص ۳۰٫