چون بهر شاه تشنه جگر ، یاورى نماند
عبّاس و قاسمى و على اکبرى نماند
از کید و کین اخترو بى مهرى سپهر
از بهر یاوریش، نکواخترى نماند
اِلّا نشان ناوک اعدا ، تنى نگشت
اِلّا براى زیب سِنان ها ، سرى نماند
سیراب ، تشنه اى به جز از ناوکى نگشت
آبی به حنجرى به جز از خنجرى نماند
سلطان دین ، برابر دشمن به روزِ رزم
بهرش رکاب گیر، به جز خواهرى نماند
از بهر حفظ پیکر خود ، کهنه جامه خواست
وآخر ز سُمّ اسب خَسان ، پیکرى نماند
مى خواست ناصرى و جز اصغر ، کسى نداشت
آخر ز ضرب تیر جفا ، اصغرى نماند
این داغ سوزدم که پس از قتل شاه دین
از خیمه گاه ، جز تلِ خاکسترى نماند
این غیرتم کُشد که ز اهل حریم شاه
اِلّا اسیر دشمن دون، دخترى نماند
از جور چرخ و کینه اختر ، جفاى دهر
بر اختران برج حیا ، زیورى نماند
پس با تن شریفِ برادر ، خطاب کرد
وز آه آتشین ، دل عالم، کباب کرد.
دردا!که از شرارت آن فرقه ی شریر
گشتند بانوان حریم خدا،اسیر
شاعر: مدرّس اصفهانى
پاسخ دهید