به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان می‌شد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی نوبت به بعضی‌ها می‌رسید، تنبلی می‌کردند و ظرف‌های شام را نمی‌شستند. از یک طرف، گرمای طاقت‌فرسا و از طرف دیگر وجود حشرات، حسابی کلافه‌مان کرده بود؛ البته هیچ وقت ظرف‌ها تا صبح، نَشُسته نمی‌ماند. بالاخره کسی بود تا آن‌ها را بشوید.

ناراحتی و گله‌ی من از بعضی دوستان به گوش حاج همت رسید. با خودم گفتم: «این بار که حاجی از شناسایی منطقه بیاید، تکلیفم را با این قضیه یک سره می‌کنم.»

آن روز داغ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند. همه جا را گند گرفته بود و پشه و مگس و زنبور از سر و روی ساختمان بالا می‌رفت. وقتی حاجی آمد، توجه نکردم که چه قدر خسته و کوفته است. هر چی که دلم خواست گفتم، او هم دلخور شد و گفت: «به آن‌ها تذکر بده؛ اگر قبول نکردند، اشکالی ندارد. بگذار صبح بشود. لابد خسته هستند. راحت بگیر و…»

آن شب که حاج همت به خواب رفت، پشه‌ها مدام به سر و گردنش می‌نشستند و او به خودش می‌پیچید. من رفتم و چفیه‌ی سیاهم را خیس کردم و آرام روی صورتش انداختم و او آرام گرفت. بعد هم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم. نیمه‌های شب، نیش یک پشه‌ی سمج مرا از خواب بیدار کرد. به کنار دستم که نگاه کردم، حاج همت نبود. به شتاب از اتاق بیرون رفتم. درست حدس زده بودم، ظرف‌ها دم در نبودند. آرام پیش رفتم. در سوسوی نور، کسی ظرف‌ها را می‌شست. چهره‌اش معلوم نبود، چفیه‌ای را به سر و صورتش محکم بسته بود تا شناخته نشود. آن، چفیه‌ی خود من بود…»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۲۹ و ۳۰٫ / افلاکیان زمین، صص ۷ ۶ و ۵٫